قشنگ ترین
لحظه هاے عمرم را
پاے ساده ترین خاطرات
خواهم ریخت….
تا بدانے!!!!
عاشق ترین پروانه و
مجنون ترین دیوانه ات هستم….
چشمانت
آغوشی نو است
امواج اندامت
در دریای چشمانم می درخشد
ای چهار فصل آفتابی
ای فراموشخانه دلتنگی ها
هر چه می خواهم در تو هست
من در تو آرام میگیرم
بگذار بهتر بگویم
من توام…
بعضی روزها دلَم برای تو تنگ میشود!
مثلِ دیروز
که دلَم تنگ شده بود وُ
تو نبودی:)
مثلِ امروز،
که دیشب خوابت را دیدم وُ
تو آمده بودی:)
مثلِ فردا
بعضی روزها
دلَم برایِ تو تنگ میشود:)
#افشین_صالحی
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
آن به هر لحظهی تبدار تو پیوند منم
آنقدر داغ به جانم که دماوند منم
علیرضا_آذر
هوا که بارانی می شود
تو را می بارم
بی هیچ بهانه ایی
لبهایم
ترانه ی تو را می خوانند
و به یکباره”
زمزمه ی سطرهای سفید بی پایان می شوی
که هر بار
دلتنگ تو می شوند
من از پرواز”
در این فصل”
تنها
تو را به یاد می سپارم
تویی که”
بالهایت سفید است
پرنده ایی که بیشتر پری می نمایی
برگها در دامن باد فرو میریزند
و من”
تو و خودم را “
به یاد می آورم
لبخندها و رویاهایمان را……….
اولين روز آذر است…..
انارها ترک برداشته
خرمالوها را چیده اند
و من
عاشقانه شما را
از پائیز
هدیه گرفتم
اهل هرجا که باشید
پائیزتان با من یکی ست
اگر خرمالوهای دستانتان گل انداخت
مرا به نوبرانه ای گس مهمان کنید …
که دوستتان دارم …
بی اجازه…
حواسم را پرت کن ته کیفت،
همان جا که شتر با بارش گم میشود!
بی اجازه…
دلم را گره بزن به موهای شرابی ات تا مست شود و پاییز را تلو تلو بخورد!
بی اجازه…
شعرهایم را به نام چشمهایت سند بزن!
بی اجازه…
با قلمم زیر لبهایت خط بکش تا،
حرف بزنی غزل شود و شعر بنویسم عسل!
بی اجازه…
نیمه شب چشم هایت را باز کن تا خورشید برسد!
بی اجازه…
برو وسط یکی از شعر هایم بنشین و بگو…
تا بوسه نگیرم این شعر تمام نمی شود!
بی اجازه…
دلم را ببر و پس نیاور!
بی اجازه…
امشب فال حافظ بگیر و قول بده تعبیرش آغوش من باشد!
بی اجازه مرا ببوس…
بی اجازه…
به خوابم بیا!
بی اجازه…
اصلا بی اجازه عاشقم کن؛
هلاکم کن!
ببین دلبر جان…
مگر شما اجازه میخواهی؟
اجازه ی ما هم دست شماست تصدقت!
راستی بی اجازه آخر این شعر چشمهایم را بگیر و بپرس …
دوستم داری؟
من هم میگویم …
بی اجازه با کمال میل،
برای یک عمر…
بله!
#حامد_نیازی
آرزوهایت بلند بود
دستهای من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه
فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسودهات نشستهای
و به ماه فکر میکنی
حافظ موسوی
میشود اندكى برایت بمیرم
تا باوَرَت شود
خاطِرَت را
با دنیا عوض نمیكنم…؟
مطالب مرتبط: