اي کاش
شاه کليد قلبم را گم نمي کردي
حالا ديگر نمي توانم جز تو کس ديگري را راه دهم
قفل را زدي….پس چرا رفتي؟؟
نه التماسش کردم …
نه خيره خيره. نگاهش …
فقط آهي کشيدم …
و سکوت کردم
همين “آه” براي تمام زندگيش کافيست .
هنوز دوستت مي دارم
عليرغم هرچه هست،
چون در سواحل تو آموختم
چگونه از ميان صدفي مهتاب را بنوشم
روسري وا ميکني خورشيد عينک مي زند
دسته گل غش ميکند پروانه پشتک مي زند
در عجبم …
پيشينيان چگونه زيبائي را معنا مي کردند
قبل از آفريده شدن
چشمهاي تو
خنديدي،رد شدي
اشاره کردي
کوير هاي خشک،گلستان شدند
و ستاره ها سرجايشان ماندند
حتي پس از طلوع
چه کار به کار جهان داشتي
عاشق بودن من بس نبود…؟!
چقدر زيباست شعر انار ،
سرخ است و زيبا
نامش انار است …
اما خاتون ؛
انار که سينه چاک است
در محضر لبهاي تو
مي دانم رحماندوست
نديده ،
“تو را”
و سرخي لبهايت …
از اينجا که هستم
تا آنجا که هستي
وجب
به
وجب
دلتنگم
نذرت قبول اما…
خم کرده اي کمرها؛
بيچاره رفتگرها !
ميگويند:
تنهايي آدم را شاعر مي کند
دستم به نوشتن باز شده
نکند رفته باشي
عاشقانه به خواب ميروم تا برايم زنده شوي…
باز هم گلي به گوش? جمالت…
که گاهي در خواب…
به من سر مي زني…
خيالت کافي ست…
براي پرورش روياهاي عاشقانه ام… !
جهان پيشينم را انکار ميکنم،
جهان تازهام را دوست نميدارم،
پس گريزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد
بانوي من
اگر قرار باشد
گيسوانت
با دست هاي مردي ديگر
شانه شوند!
من،
چشم
شانه کردن
هيچ
گيسويي را ندارم
گاهي اوقات بي قانوني عجب بيداد ميکند در عاشقي
يکي دور ميزند اما ديگري بايد جريمه شود
مي شود لب هاي خود را اين قدر بازي ندي؟
لا مروت کار تو مدهوش مي سازد مرا
عهد کردم که بدهکار نباشم به کسي
آمدم پس بدهم بوسه ي ديروزت را
مطالب مرتبط: