*******
یک جزیره ای بود وسط یک اقیانوس که دماغ همه مردمیکه توش زندگی میکردند خیلی خیلی گنده بود. یک روز رئیس جزیره سوار قایق شد و رفت تا جایی که عاقل ترین مرد دنیا زندگی میکرد.ریس قبیله گفت: " ای عاقلترین مرد دنیا!. راستش را بخواهی، مردم جزیره من افسرده و غمگینند چون که دماغهایشان گنده است. اولاً که ما نمیتوانیم بلوز بپوشیم چون که دماغهایمان این قدر بزرگ است که کلههایمان از توی یقه بلوز رد نمیشود.
دوماً نمیتوانیم راحت چای بخوریم چون که دماغهایمان فرو میرود توی چای، ما نمیتوانیم روبوسی کنیم چون که دماغهایمان با هم تصادف میکند . از همه بدتر، اصلا نمیتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم، چون با دماغهای به این گندگی، خیلی بد ترکیب و زشتیم. حالا میشود کمکمان کنیدو دماغهای ما را کوچک کنید؟"
عاقلترین مرد دنیا گفت:" خب، من که نمیتوانم دماغ کسی را کوچک کنم. این کار فقط از جادوگری برمیآید که کنار دریاچه آتش زندگی میکند. تازه خود او هم نمیتواند این کار را برای همه بکند. ولی تو سه روز دیگر برگرد، شاید بتوانم کمکت کنم فقط کمک بخدا."
رئیس جزیزه قبول کرد و توی همان سرزمین ماند.در همین مدت، یک روز تصمیم گرفت سراغ آن جادوگری که کنار دریاچه آتش زندگی میکرد برود و رفت. جادوگر هم وردی خواند و دماغ او یکهو کوچک شد.روز سوم که رسید، رئیس جزیره برگشت پیش عاقلترین مرد دنیا و از او پرسید" خب، ای عاقل ترین مرد دنیا! راه حلی پیدا کردی؟"