وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

داستان شیوه دزدیدن روح مردم

داستان شیوه دزدیدن روح مردم
میگفت: روح را مردم بدرستی نمی شناسند و نمیدانند که آنهم از هر حیث شبیه سایر اعضای بدن است. مثل دست، مثل پا و مثل گوش… و همانطور که دست و پا را می توان ورزش داد و قوی کرد، روح را هم میشود با تمرین نیرو بخشید و…

ازین مهمتر همانطور که میتوان دست کسی را از بدنش جدا کرد، گرفتن روح او هم کار دشواری نیست. اما مردم، روح خود را بیشتر از هر چیز دوست دارند و آنرا چون گوهری گرانبها حفظ می کنند. بهمین دلیل است که بدست آوردن روح مردم جز از راه دزدی میسر نیست و باز بهمین دلیل تاکسی می فهمد که روحش را دزدیده اند، از شدت غصه دق می کند و میمیرد.

بسیاری از ارواح را دستیاران خدا می ربایند اما آدمی زادگان هم میتوانند روح یکدیگر را بدزدند و…»بمن شیوه دزدیدن روح مردم را با چند دستور مختصراً آموخت و منهم اندکی بعد بکار پرداختم و تا امروز که دیگر توانائی بکار بردن آن صنعت را ندارم چهار بار بدزدی رفتم.

نخستین بار یک شب سرد زمستان بود.بنابر آنچه مرتاض دستور داده بود آتشی افروختم و در پیمانه ای که بمن بخشیده بود، شراب مخصوصی نوشیدم و کنار آتش در خواب شدم. لحظه ای بعد از جای برخاستم و از منزل بیرون آمدم.

خوب بیاد دارم که در آن شب ماه می تابید و نور سرد آن چون برف روی زمین می ریخت. پای در مهتاب نهادم و راهی را در پیش گرفتم که هزاران بار از آن گذشته بودم. اندکی بعد از فراز شهرها و دریاها گذشتم و سرانجام با پرنده ای سیاه بال همسفر شدم و او مرا بجائی برد که جز تاریکی چیزی نبود. در آن ظلمت در پی صدای بالهای او پیش می رفتم و لحظه ای بعد بجائی رسیدم که دانستم باید روح خود را در آنجا بگذارم و سبکبال و چابک بدزدی روم.

روحم را که گرفتند باز از آن دنیای تاریک بیرون آمدم و خود را بر فراز شهری یافتم. این همان شهری بود که می خواستم روح مردی را که در آنجا می زیست بدزدم. او را خوب می شناختم. بزرگترین دانشمند روی زمین بود و همه چیز می دانست و این همان چیزی بود که من در جستجویش بودم.

می خواستم همه چیز بدانم. و برای اینکار روح و اندیشه هیچکس بهتر از روح او نبود.همراه باد از پنجره ای که در برابر من گشوده شد بدرون رفتم و دانشمند را دیدم که در خواب خوش فرو رفته است. نگاهی باطراف افکندم. نور سرخ مرده ای روی همه چیز افتاده بود. باد پرنده ها را می جنباند و کاغذهائی را که روی میز بود می لرزاند.سگی کنار تخت دیده میشد که با آنکه چشمانش باز بود مرا نمی دید. آهسته سر در گوش دانشمند نهادم و زیر لب گفتم:

«دوست عزیز، خودخواه مباش بگذار منهم ازین لذتی که تو می بری برخوردار شوم. مگر چه میشود؟ چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر تو خواهی مرد و همه دانشهائی را که اندوخته ای بخاک خواهی برد. بگذار آنها را از تو بگیرم تا علمی را که فراهم آورده ای در جهان جاودان سازم. براستی سوگند که در موقع مرگ آنرا بدیگری خواهم داد…

آنگاه آنچه را مرتاض بمن آموخته بود مانند وردی خواندم و وجود خالی از روح خود را باو نزدیک کردم. لحظه ای بعد دانشمند چشم گشود و نگاهی بمن کرد. فریاد کوتاهی کشید و هماندم جان داد. بشتاب از خوابگاه او بیرون آمدم و چون روی گرداندم دیدم که سگش بر بالین او زوزه می کشد و چند نفری گرد او جمع آمده اند… چندین شهر و چندین کوه و چندین دریا و دریاچه را زیر پا گذاشتم و ناگهان دیدم که خورشید از آنسوی افق سر برآورده است و لبخند زنان گفتی برای مسخره کردن من از خواب برخاسته است.

بخانه خود بازگشتم و ناگهان بیاد آوردم که دانشمند هستم و همه چیز می دانم. کتاب علمی قطوری را که روی میز بود برداشتم و دیدم تمامی تصاویر آن در نظرم آشناست و حتی نقشه حرکت سیاره ها درست مطابق پسند و معتقدات من در آن رسم شده است.

ازین‎که دانشمند بودم خشنود شدم و خواستم در گوشه ای راحت بنشینم و در اندیشه های خود فرو روم که ناگهان… آوائی درست مانند صدای همان مرتاض در گوشم گفت:

«جوانک ابله واقعاً فکر میکنی که دانشمند شد ای. تو هنوز هیچ چیز نمیدانی و هیچ روحی را هم پیدا نخواهی کرد که بر همه چیز آگاه باشد تنها آنکس می تواند بر همه دانشها دست یابد که خدا را بشناسد و راستی تو دانشمند بینوا مگر خدا را خوب شناخته ای؟»

بعد دنباله آوای او قطع شد و من ناگهان خود را در دریائی توفانی یافتم که گفتی موجهای آن فریاد می کشند:«کدام خدا؟ کدام خدا؟»و آنروز که دانشمند بودم همه ذهنم در کار خدا بود و میخواستم بدانم که آیا آغازی بر این جهان هست یا نه و اگر هست…

تا شامگاه همچنان حیران و سرگردان بودم که ناگهان فکری بخاطرم رسید. بر آن شدم سیاحتی بگرد آفاق کنم و خداشناس ترین مردان روی زمین را بیابم… و روح او را بدزدم تا خدا را بشناسم.