وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

داستان عاشقانه احساس جاودانه امیر

داستان عاشقانه احساس جاودانه امیر

این داستان مربوط است به احساس جاودانه امیر که بسیار زیبا می باشد.عشق بی شک یکی از زیباترین واژگان قابوس است و یک داستان عاشقانه زیبا بهترین توصیف کننده ی این واژه زیبا هستند. در این صفحه تلاش نموده ایم زیباترین و تاثیر گذارترین داستان عاشقانه واقعی را برای شما نقل نماییم تا بیشتر به زیبایی این مفهوم بی کران عشق پی ببریم.

 

امیر صبح زود از خواب بلند شد ولی اصلا دوست نداشت از تخت بيرون بياد که بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره با بي حوصلگي از تخت پائين آمد ولی اين بغض يك ساله داشت گلویش را مي فشرد.نگاهي به مریم کرد هنوز خوابيده بود. آرام از اتاق بيرون رفت تا سفره صبحانه رو آماده كنه بعد از آماده كردن صبحانه به اتاق خواب برگشت تا مریم رو بيدار كنه.

 

با صداي بلند گفت خانومي پاشو دیگه صبح شده. بعد از بيدار كردن مریم به آشپزخونه برگشت دقایقی بعد مریم در چهارچوپ در آشپزخونه پيدا شد. امیر نگاهي به سر تا پاي مریم کرد واي كه چقدر زيبا بود. امیر خوشحال بود كه زني مثل مریم داره.بعد از صبحانه به مریم گفت امروز جمعه است نمي ذارم

 

دست به سياه و سفيد بزني امروز همه كارها رو خودم انجام ميدم مریم خندید امیر عاشق لبخند مریم بود اما باز اين بغض نمی گذاشت بيشتر از اين از لبخند مریم لذت ببره امیر از مریم پرسيد نهار چي دوست داري برات بپذم  درحالي كه مي خنديد گفت اين كه پرسيدن نداره دیگه تو عاشق قرمه سبزي هستي.

 

امیر لوازم نهار رو آماده كرد و رفت كنار مریم نشست و دست در گردن مریم انداخت و به مریم گفت امروز مي خوام برات سنگ تموم بذارم و دو تایی نشستن سریال مورد علاقه شان را نگاه کردند. بعد از تمام شدن سریال تازه يادش افتاد كه نهار بار گذاشته ولی موقعی که به آشپزخونه رسيد كه همه چي سوخته بود!امیر درحالي كه می خندید

 

گفت مثل اينكه امروز بايد غذاي فرنگي بخوريم .بعد رفت و سفارش دو تا پيتزا داد. بعد از خورن پیتزا به مریم گفت امروز دوست داری بریم بیرون؟ مي ريم پارك جنگلي همون جايي كه دفعه اول همديگه رو ديديم باز يه لبخند از مریم و باز بغضي كه گلوي امیر رو سخت می فشرد!عصر امیر به مریم گفت آماده شو بريم .

 

خودش هم رفت تا آماده بشه. تو همين موقع رعد و برق زد امیر زود رفت كنار پنچره که دید شدیدا بارون میاد. امیر لبخند زنان به مریم گفت مثل اين كه امروز روز ما نيست ولي من نمي ذارم امروز خراب بشه. مي دونست كه مریم از بارون خوشش مياد به همين دلیل هر دو به حياط رفتند و مدتي زير بارون باهم قدم زدند وقتي به خونه اومدند

 

سر تا پا خيس بودند.رفتند تا لباس عوض كنند.امیر و مریم وارد حال شدند و روي مبل نشستند. امیر با خودش گفت واي كه چقدر من خوشبختم بعد از مریم پرسيد چقدر عاشق من هستی؟ و باز يه لبخند از مریم و باز بغضي كه داشت امیر رو مي كشت.

 

امیر به مریم گفت من خوشبخت ترين مرد دنيا هستم كه زني مثل تو دارم باز لبخند مریم و بغض امیر که تمامی نداشت.آره امیر و مریم ديوانه وار همديگر رو دوست داشتند. اون ها از نوجواني با هم دوست بودند و رفته رفته اين دوستي تبديل شد به يه عشق زیبا.

 

امیر همچنان داشت با مریم صحبت مي كرد كه زنگ در زده شد مادرش بود. امیر از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش مي امد و امیر رو ناراحت تر از روز قبل مي كرد مي رفت.مادرش باز بعد از گفتن حرف هاي همیشگی گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم ميشناسيش كه همسايه رو ميگم مي خواستم ببينم

 

حرف آخرشون چيه امیر جواب اون ها مثبته مهتاب ميتونه تو رو خوشبخت…..امیر فرياد زنان حرف مادرش رو قطع كرد و گفت: ولم كن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز مي ري خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم بردار!مادرش با گريه گفت: چرا نمي خواي باور كني مریم مرده و ديگه هم زنده نمي شه.

 

اون رفته و با اين كارهاي تو بر نمي گرده!!!آره مریم يكسالی بود كه امیر رو در يك تصادف تنها گذاشته بود. اون يكسال پيش رفته بود اما مریم از قلب امیر و رروياهايش نرفته بود و امیر نمي خواست از اين رويا بيرون بياد امیر هر روز و هر ساعت در خيالاتش با مریم زندگي مي كرد و باز هم اين بغض لعنتي بود که داشت امیر رو خفه مي كرد!