وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

دست های نگهبان (داستان عاشقانه)

دست های نگهبان (داستان عاشقانه)

داستان کوتاهی که برای شما در نظر گرفته ایم داستان عاشقانه ی دست های نگهبان می باشد.آنهایی که میدان بزرگ اینجا را دیده اند میدانند من از چه حجم شلوغی و سر و صدایی حرف میزنم ، ازانبوه جمعیتی که بی وقفه در حال ترددند ، از شلوغی بی امان صداها . در دوران بچگی ام یکبار گم شدم ، یکباری که هرگز فراموشش نمیکنم ،

 

وسط همان میدان بزرگ شهر ، همیشه عادت به گرفتن دست پدر و مادر داشتم ، یکجوری که احساس میکردم وقتی دستم در دست آنهاست از تمام خطر های دور و نزدیک ، بزرگ و کوچک دنیا به دور هستم .لحظه ای که گم شدم را خیلی خوب به یاد دارم ، لحظه ای که متوجه شدم دست های مادرم را دیگر در دستانم ندارم ،

 

دستپاچه به این طرف و آن طرف میرفتم ، نگاهم تنها به دست ها بود ، دلم میخواست دست بعدی که میبینم دست مادرم باشد و با چشم برهم زدنی دست هایم را بگیرد و مرا از آن شلوغی وحشتناک ، از آن دنیای ترسناکی که دنبالم میکرد نجات دهد ،در میان آن شلوغی هولناک با آخرین ته مانده های امید مادرم را صدا میزدم ،

 

برای اولین بار آنجا بود که احساس کردم حالا در دنیا تنهای تنها هستم ، برای اولین بار آنجا بود که احساس کردم در زندگی گم شده ام و قرار هم نیست هیچ دستی به کمکم بیاید ، برای اولین بار آنجا بود که جلوه ای دیگر از دنیا را با چشمانم تماشا کردم ..میدانی فکر میکنم که در زندگی ، در دنیا ،

 

در این مسیر طاقت فرسای طولانی هر آدمی باید یک دست داشته باشد ، دستی که وقتی داری گم میشوی ، وقتی که داری لابه لای این محموله ی سنگین غم غرق میشوی ، وقتی که هر شب زندگی ات میشود در اتاق را بستن و زل زدن به تاریکی که هیچ چیز مفیدی درونش نیست ،

 

وقتی که کم حرفی دارد امانت را میبرد ،وقتی وسط خوردن یک نهار ساده روی تخت اتاقت بدون هیچ دلیل محکمه پسندی بغض میرود به سراغ گلویت ، وقتی که چهار صبح کلید را می اندازی داخل در و بعد در را باز نمیکنی و سر خرت را کج میکنی به سمت کوچه ی بغلی تا راه بروی و یک سیگار دیگر هم بکشی ،

 

وقتی که جلوی آینه حمام با خودت تمرین خنده میکنی تا مبادا روزی قاچاق بودن خنده هایت لو برود ، وقتی که ارتش چند صد هزار نفره ی پوچی دارد به تاخت سمت تو میتازد .. بیاید و دستت را بگیرد ، بیاید و نگذارد که کمرنگ شوی ، نگذارد که محو شوی ، نگذارد که در این شلوغی افراطی گم بشوی ..

 

باید یک دست باشد که در آخرین لحظه ، درست قبل آنجایی که کارد به استخوانت میرسد بیاید و دست لامروتت را بگیرد ، باید یک دست وجود داشته باشد که دستت را بگیرد و با نهایت اعتماد به نفسی که دارد به تو بگوید من تو را از این مکافاتی که درونش گیر کرده ای بیرون می آورم ..داشتم به تو فکر میکردم ، به دست هایت ،

 

به دست های نگهبانت ، به آن دست هایی که حتی موقع دنده عوض کردن هم دست از نگهبانی دست هایم بر نمیداشت ، دست هایی که نمیگذاشتند دستانم درون جیب های شلوارم وقتشان را به بطالت بگذرانند ،دست هایی که زمستان های سرد بهمن ماه را هم تبدیل میکرد به چله ی تابستان ،

 

دست هایی که غم را میگرفت و یک پس گردنی میگذاشت پس کله اش و میگفت با این آدم کاری نداشته باشد ، این یکی مال من است ..حالا سال های سال میگذرد ،و تو اندازه ی همه این روزهایی که گذشت از من دورتر و دورتری ..ببین کوران زندگی چه ها که نکرد ، نه تو هستی و نه دست های نگهبان ات ،من یکی مانده ام با دستان خالی ام و حال ترس ام از این است که اگر این بار گم شوم ، این بار گم شوم ، این بار ..دیگر کسی نیست که پیدایم کند حتی تو