طبیعت او- اگر بتوان این کلمه را درمورد بشر بهکار بُرد که با «نه» گفتن به طبیعت، خود را «ساخته» است – میل و عطش تحقق بخشیدن خویش در دیگری را در خود نهفته دارد. انسان خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است. بنابراین آنگاه که او از خویشتن آگاه است از نبود آن دیگری یعنی از تنهاییاش هم آگاه است بسیار جالب است.
جنین با دنیای پیرامون خود یکی است؛ زندگی نابِ خام است، ناآگاه از خویشتن. وقتی که زاده میشویم رشتههایی را میگسلیم که ما را به زندگی کور زهدان مادر- جایی که فاصلة میان خواستن و ارضا نیست- پیوند میداد. ما این تغییر را چون جدایی و از دست دادن، چون وانهادگی، چون هبوط به دنیایی غریبه و خصم درمییابیم. بعدها این حس بدوی از دست دادن تبدیل به احساس تنهایی میشود، و باز بعدتر به آگاهی: ما محکوم بدان نیز هستیم که از تنهایی خویش درگذریم و پیوندهایی را که ما را با زندگی در گذشتهای بهشتی مربوط میساخت، دوباره برقرار کنیم. ما همة نیروهایمان را به کار میگیریم تا از بند تنهایی رها شویم.
برای همین، احساس تنهایی ما اهمیت و معنایی دوگانه دارد: از سویی آگاهی برخویشتن است، و از سوی دیگر آرزوی گریز از خویشتن. تنهایی -این وضع محتوم زندگی ما- در نظر ما نوعی آزمایش و تطهیر است که در پایان آن عذاب و بیثباتی ما محو میشود. به هنگام خروج از هزار توی تنهایی، به وصل، به کمال و هماهنگی با دنیا میرسیم.
در زبان رایج این دوگانگی با یکسان شمرده شدن تنهایی و رنج انعکاس مییابد. درد عشق همان درد تنهایی است. آمیزش و تنهایی مخالف هم و مکمل هم هستند. نیروی رهاییبخش تنهایی به احساس تقصیر گنگ و درعین حال زندة ما روشنی میبخشد: انسان تنها «به دست خدا منزوی شده است» تنهایی هم جرم ما و هم بخشودگی ماست. مجازات ماست اما در عین حال بشارتی است بر اینکه هجران ما را پایانی است. این دیالکتیک بر همة زندگی بشر حکمفرماست.
آدمی مرگ و تولد را به تنهایی تجربه میکند. ما تنها زاده میشویم و تنها میمیریم. هنگامی که از زهدان مادر رانده میشویم، تلاش دردناکی را آغاز میکنیم که سرانجام به مرگ ختم میشود. آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی مقدم برزندگی؟ آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی جنینی که در آن سکون و حرکت، روز و شب، زمان و ابدیت ضد هم نیستند؟ آیا مردن یعنی بازماندن از زیستن به عنوان موجود و سرانجام رسیدن قطعی به بودن؟ آیا مرگ حقیقیترین شکل زندگی است؟ آیا تولد مرگ است و مرگ تولد؟ هیچ نمیدانیم. اما با آنکه هیچ نمیدانیم، با همة وجود در تلاشیم تا از اضدادی که عذابمان میدهند بگریزیم. همه چیز -آگاهی از خویشتن، زمان، منطق، عادات، رسوم- ما را گمگشتهگان زندگی میکند، و در عین حال همه چیز ما را به بازگشت، به فرود آمدن در زهدان آفرینندهای میخواند که از آن بیرون افکنده شدهایم.
آنچه از عشق میخواهیم (که میل است و عطش وصل و اراده به افتادن و مردن و نیز دوباره زادن) این است که پارهای از زندگی، پارهای از مرگ حقیقی را به ما بچشاند. عشق را برای شادی یا آسودن نمیخواهیم، برای جرعهای از آن جام لبالب زندگی میخواهیم که در اضداد محو میشوند، که در آن زندگی و مرگ، زمان و ابدیت به وحدت میرسند. به گونهای گنگ پی میبریم که زندگی و مرگ جز دو نمود متضاد اما مکمل از واقعیتی واحد نیستند. آفرینش و انهدام در عمل عشق یکی میشوند و انسان در کسری از ثانیه نگاهی بر صورت کاملتری از هستی میاندازد.
در دنیای ما عشق تجربهای تقریبا دست نیافتنی است. همهچیز علیه عشق است: اخلاقیات، طبقات، قوانین، نژادها و حتی خود عشاق: زن برای مرد همیشه آن «دیگری» بوده است، ضد و مکمل او. اگر جزئی از وجود ما در عطش وصل اوست، جزة دیگر -که به همان اندازه آمر است- او را دفع میکند. زن شی است، گاه گران بها، گاه زیانبار، اما همیشه متفاوت. مرد با تبدیل کردن زن به شیو با دگرگون کردن او به نحوی که منافع، خودخواهی، عذاب و حتی عشقش انشا میکند، زن را به یک آلت، به وسیلهای برای کسب تفاهم و لذت، راهی برای رسیدن به بقا دگرگون میکند.
چنانکه سیمون دوبووار گفته است، زن بت است، الهه است، مادر است، جادوگر است، پری است اما هرگز خودش نیست. بنابراین روابط عشقی ما از همان آغاز تباه شده است، از ریشه مسموم است. شبحی بین ما حایل میشود و این شبح تصویر اوست؛ تصویری که ما از او پرداختهایم و او خود را بدان آراسته است. وقتی که دست میبریم تا لمسش کنیم، حتی نمیتوانیم تن و جسم بیتفکرش را لمس کنیم. چون این توهمِ جسمِ تسلیمِ رامِ مطیع همیشه حایل میشود.