ولی سهراب بدتر از او شاکی است که چرا آدرسش را بهشان داده. شربتی میگوید: «تازه اینقدر عصبانیشان کرده بودی که گفتند سهراب مثل چوپانها میماند.»سهراب عصبانی ترمیشود که چرا او را با یک چوپان مقایسه کردهاند. میگوید: «چوپان کجا و من کجا؟! او صد تا گوسفند را میبرد و میآورد، من چی؟»در حقیقت ناراحت میشود که چرا دخترهای تهرانی شأن یک چوپان را به اندازه او پایین آوردهاند.
روزی که شاعر شدم یادم می آید من هنوز یک بچه محصل بودم. یک روز عصر که رفتم خانه خالهام، دیدم یک بسته خیلی بزرگ کتاب کنارحیاطشان است. اهل کتاب و اینچیزها نبودند. گفتم: «اینها از کجا آمده؟»با تشر گفت: «دست به اینها نزنیها!