بدترین شکنجه
آن است کـه
دیگـــــر
نتوانے دوست بدارے….
این روزها
تا یادت می کنم
باران می گیرد …
به گمانم زمستان هم مثلِ من دلتنگ شده
ساعتهای بی تو بودن را
با خاطراتت می گذرانم
خاطراتت مانده اند برایم یادگاری …
از روزهایی که میدانم بازگشتی ندارند
روزهایی که در دلمان تنها عشق بود و شوقِ زندگی و
لحظه های خوبِ باهم بودن …
حالا از آن روزها چیزی نمانده
جز مُشتی خاطراتِ خیس …
با تکه ای از پارچه حریر
اشکهایت را پاک میکنم
تا مبادا صورت آرزوهایت
خراش بر ندارد.
کاش تمام رَنج هایت
قطره
قطره
می چکید از چشمم
وقلبم
آرام
آرام
سکوت میکرد . . . . .
چند موی بلند رویِ بالشم
جا مانده است!
درست مثل چند ترکش
در بدنِ
یک
سرباز…!
همیشه از خودم میپرسم
این ماه است كه بركه را زیبا میكند
یا بركه ماه را
یا اگر هر دو زیبا هستند
پس این حوض
این حوضچه ی آبی
چه نقشی دارد
بیا و تو ماه باش
من بركه
و قلب من
حوضچه ی خلوتی
بی ماهی
بی رنگ
اصلا بیا و شبی
دست و صورت خویش را
به آب قلب من بزن
نگران نباش
جای دوری نمیبرم تو را
و صبح فردا
تو را زیباتر از همیشه
به آسمان پس میدهم!
رفتن های پاییز با رفتن های دیگر فرق می کند،
رفتن های پاییز در سکوت انجام می شوند،
رفتن های پاییز شوخی سرشان نمی شود،
و زندگی این را به ما خوب یاد داده بود.
آدم هایی که در پاییز می روند، هرگز بر نمی گردند، حتی اگر برگردند، دیگر آن آدم سابق نیستند،
و این خاصیت پاییز است که همه چیز را تغییر می دهد؛
خیابان ها را، کوچه ها را، پنجره ها را، خاطره ها را، درخت ها را
و بیشتر از همه، آدم ها را …
زندگی صحنه رنگین ریاست
همه مشتاق به آن می نگریم
عاقبت از پس تقدیر چوباد
روزی از لاشه آن میگذریم
زندگی خاطره ای بیش نبود
بهر ما جز غم وتشویش نبود
به کدام خاطره اش خوش باشیم
که کدام خاطره اش نیش نبود؟
مطالب مرتبط:
جدیدترین متن های عاشقانه و کوتاه
زیباترین شعرهای عاشقانه و رمانتیک