زیرِ سقفِ شکسته ی فلکِ حافظ، همیشه جنگ است، جنگی که «احمد شاملو» در آن شمشیر می زد، کشته می شد، می کشت تا ثابت کند همیشه عیدِ ما بی کفش است. عشق های ما روزبه روز، کارمند شد. تنها شدیم، مردان قدیمی، تاریخ شدند و عشق های تازه، نابلد سوخت.
خدایا، تنمو از چاقوی کند و زنگ زده، چاقوکشِ نابلد، حفظ بفرما.یادم هست سال های «جشن هنر» گفتیم، نسیم و زباله، «بر اعدادِ کج». یکی دو ماهی با هم رفتیم، تی ام، دوتایی می نشستیم و گوش می دادیم، لبخندهای ما به هم تماشایی بود، وقتی معلم گفت بعد از این کارها، از روی زمین بلند می شوی… بی وزن می شوی… چند عکس هم از جدایی تن از زمین،
اما نمی دانست اگر برود، آب دماوند در بطری گران می شود. لبخندها جاسازی دارند، طولانی ترین تاریخ تا صبح تمام می شود.صبح تازه «شاملو» می آید، از سفری که چمدان نداشت. خسته بود از راه بندانِ عشق. گفت: «تازگی ها خواب در تن من، صداهایی دارد که خوابم، نخوابد. شاید باید وزنمان کم شود، تا از زمین دور شویم.»
«احمد شاملو» وقتی رفت، یک پا داشت، همه عمر یک پا داشت، حالامن نمی دانم چه کنم؟ از زمین دور شد. موهای سپیدی که روی ساعت خوابیده بود. من از بی تنی، من از بی کسی، من از تنهایی و بی عشقی، من فقط یک کار کردم. چاقو برای تنِ خود واز کردم.پانوشت: وام گرفته از نوشته های خودم که به این موضوع و مطلب می آمد.