وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

نقطه شروع زندگی ویشکا آسایش

نقطه شروع زندگی ویشکا آسایش
بدون هیچ مکثی از او داستان صعود به قله را می‌پرسیم. اینکه اصلا چه شد که به فکر دماوند افتاد و قصه شروع این اتفاق از کجا بود: «کوهنوردی همیشه جزء لاینفک زندگی من بوده، اما نه به طور حرفه‌ای، در حد رفتن به درکه، کلکچال و دربند. این نوع از کوهنوردی همیشه با من بوده.
 
از همان بچگی مادرم ما را همیشه با خودش به کوه می‌برد. اما خب از 18، 19سالگی من و دوستم هر هفته به صورت ثابت کوه می‌رفتیم و این ماجرا تا قبل از اینکه به لندن بروم، ادامه داشت.هفته‌ای یک بار این طور بود که ما به عشق صبحانه می‌رفتیم، بالا یک صبحانه می‌خوردیم و فرز و سریع پایین می‌آمدیم. در این مدت هم اگر ورزشی انجام می‌دادم، باز هم کوهنوردی ادامه داشت. شاید هفته‌ای یک بار نبود، اما هر چند وقت یک بار این اتفاق می‌افتاد.
 
اگر هوا خوب بود، گرم نبود و می‌توانستم گیو را با خودم ببرم، حتما می‌رفتم. اما خب داستان دماوند تقریبا از یک سال پیش شروع شد. شنیدم که خواهر یکی از دوستانم از انگلیس آمده و رفته دماوند. آن جا بود که متوجه شدم که آدم‌هایی مانند ما هم می‌توانند به کوه دماوند صعود کنند. همان موقع این ماجرا در سر من رفت که دماوند بروم، به خودم گفتم اتفاق هیجان انگیزی است و من چرا آن را انجام ندهم!بعد دوباره به دست فراموشی سپرده شد. جالب است که ما سال گذشته در ریمه سر فیلمبرداری بودیم و دماوند بالای سر من قرار داشت و تمام مدت من در حال عکس گرفتن بودم.

اما خب هنوز خیلی جدی در فکرش نبودم. تعطیلات عید بود که خیلی غیرمنتظره در سر من افتاد که بروم دماوند. اما تنها در حد حرف بود. خیلی پرس و جو می‌کردم که چطور باید بروم. با تور؟ اطرافیان با شنیدن این حرف می‌گفتند که کوه می‌خواهی بروی چه کار کنی؟ یکسری دیگر هم بودند که از من می‌پرسیدند که مگر تجربه کوهنوردی داری و من می‌گفتم که آره خب کوه می‌روم، کلکچال و … . دائم هم جواب می‌شنیدم که کوهنوردی در کلکچال به درد نمی‌خورد، باید تمرین کنی و همینطوری که نمی شود رفت دماوند. این قصه‌ها ادامه داشت که به صورت اتفاقی چند عکس از یکی از دوستانم دیدم که به دماوند رفته بود. اواسط مرداد بود، دیدم که او عکس گذاشته است در قله دماوند، از او پرسیدم که تو رفتی دماوند؟

 
گفت آره. گفتم من این قدر در تلاشم که بروم دماوند و تو همینطور رفتی دماوند. از او پرسیدم که چطور بود، توانستی تا آخر بروی؟ جواب داد که خوب بود و به راحتی رفتم، هر چند که تا آخر نتوانستم بروم. به او گفتم که من را راه بینداز. این طور شد که پیگیر شدم که باید بروم و اگر نمی‌رفتم تامدت‌ها خودم را سرزنش می‌کردم و غصه می‌خوردم که تنها حرفش را زدم و این بدترین چیزی است که می‌تواند برای من پیش بیاید؛ فقط حرف بزنم و به چیزی عمل نکنم. صنم دوستم واقعا در این داستان من را راه انداخت.
 
به من گفت که من 2 دوست دارم که احتمالا همین روزها می‌خواهند به قله بروند و تو هم بیا و با آن‌ها برو. بعد از تعارف و هزار حرف که اگر او نیاید من هم نمی روم. اما خب او گفت که تو خیلی دوست داری که بروی آن بالا و اینها تو را با خودشان می‌برند. او با عسل محسنی که هم مربی اسکی است و هم خیلی خانم ورزشکاری است، تماس گرفت. او جواب داد که نه من نمی‌برم، کسی که دفعه اول باشد سخت است و این برای من مسئولیت دارد. قرار شد تمرینات که شروع شد من هم همراه آنها بروم و اگر توانستم نظرشان را جلب کنم، آنها مرا با خودشان ببرند. این تمرینات فشرده شروع شد.
 
کلون بستک اول بود. یک روز دیگر شیر پلا را بالا رفتیم که از اسلون پایین بیاییم که نفسمان باز شود. یک روز هم رفتیم قله توچال و بعد از آن بود که به من گفتند که مرا همراه خودشان می‌برند این را می دانستید. خیلی غیرمنتظره بود؛ یعنی از زمانی که من به صنم گفتم که مرا ببر دماوند تا زمانی که واقعا قرار شد بروم، شاید کمتر از سه هفته طول کشید و بالاخره با دلشوره و هیجان و خوشحالی رفتیم.»