خنده ام میگیرد… وقتی پس از مدتها بی خبری، بی آنکه سراغی از این دل بگیری… می گویی دلم برایت تنگ است …
یا دلم را به بازی گرفته ای، یا معنای واژه ها را خوب نمی دانی ؟ دلتنگی … ارزانی خودت، من دیگر دلم را به خدا سپرده ام… . . . دیگر هوای برگرداندنت را ندارم… هرجا ک دلت میخواهد برو… و اما من… بر نمیگردم ک هیچ!
پشت سرم هم نگاه نمیکنم عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم، ک نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی! خنده ام میگیرد…