وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

کاش چون پائیز بودم (فروغ فرخ زاد)

کاش چون پائیز بودم (فروغ فرخ زاد)
کاش چون پائیز بودم … کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم

برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد

وه … چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند … شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من …

همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی

پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم … کاش چون پائیز بودم

شهریار
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز
شب است و باغ گلستان خزان ریاخیز
ستاره، گرچه به گوش فلک شود آویز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
گشوده پرده‌ی پائیز خاطرات‌انگیز
به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا
بهار عشق و شبابست این شب پائیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز
به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهیز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز
شهید خنجر جلاد باد می‌غلتند
بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز
خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز
خزان صحیفه‌ی پایان دفتر عمر است
شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز
به سینمای خزان ماجرای خود دیدم
به غیر خون دلم باده در پیاله مریز
هنوز خون به دل از داغ لاله‌ام ساقی
دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز
شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد
که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز
عزیز من مگر از یاد من توانی رفت
پریوشا، تو ز دیوانه میکنی پرهیز
پری به دیدن دیوانه رام می‌گردد
مگر به حجله‌ی شیرین گذر کند پرویز
نوای باربدی خسروانه کی خیزد
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز
به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز
تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی

شهریار
خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم
خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم
گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی
خدایا این شب‌آویزان چه می‌خواهند از جانم
خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم
پریشان یادگاریهای بر بادند و می‌پیچند
چه جای من که از سردی و خاموشی ز مستانم
خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم
سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم
نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من
به اشک توبه خوش کردم که می‌بارد به دامانم
شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی
که من واخواندن این پنجه‌ی پیچیده نتوانم
گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم
کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم
سرود آبشار دلکش پس قلعه‌ام در گوش
من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم
گروه کودکان سرگشته‌ی چرخ و فلک بازی
به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم
به مغزم جعبه‌ی شهر فرنگ عمر بی‌حاصل
به زورقهای صاحب کشته‌ی سرگشته می‌مانم
چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
چه می‌گویم نمی‌فهمم چه می‌خواهم نمی‌دانم
ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین
من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم
به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان
به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم
کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم
فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن

منوچهری دامغانی
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگ رزان است

دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار

دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید

نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه به کارست و چه شاید

یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار

دهقان چو درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو باز بردشان

وانگه به تبنگوی کش اندر سپردشان
ورزانکه نگنجند بدو درفشردشان

بر پشت نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و برهم نهد انبار

آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان

رگها ببردشان ستخوانها شکندشان
پشت و سر و پهلوی به هم درشکندشان

از بند شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک به یکبار

آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد نگرانشان

خونشان همه بردارد و بردارد جانشان
وندر فکند باز به زندان گرانشان

سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار

یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان

چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان

گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده است و سمن زار

گل بیند چندان و سمن بیند چندان