تو گفتی بمان و من ماندم…
اکنون که تو رفته ای…
من در کوچه های تنهایی به انتظار برگشت تو به بی کسی
خود خیره شده ام…
و نمیدانم اخر چه خواهد شد…
میروی و من نگاهت میکنم…
تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو…
یک عمر برای گریستن وقت دارم…
اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقیست…
و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم…