با لکههای کهنهگیشان
با سوراخهایی که باران را
به جورابهای من پیوند میدادند
چهقدر دنبال تو آمدند
چهقدر صبورانه منتظر ماندند
برای شنیدن صدای کفشهایت
بر سنگفرشِ پارکِ پرتِ کنارِ بزرگراه
چهقدر رج زدند آن خیابانِ خاطرهخیز را
برای تلاقیِ کوتاهِ نگاههامان
که همیشه ختم میشد به اخمِ تو
و من چه ظالمانه از یاد بردمشان
با خریدنِ کفشی نو
کفشی که قشنگ بود
اما نمیتوانست تازیوار ردت را بو بکشد
و گم شدم با کفشهای تازهام
در خیابانهایی که به تو نمیرسیدند
بلکه هنوز
در کنج انبارِ آن خانهی قدیمی
جفتی کفش سیاهِ کهنه مانده باشد
که نمکیها هم
روی خوش به آنها نشان نمیدهند
باید دوباره بپوشمشان!
شاید آن کفشها همچنان
راهِ رسیدن به تو را بَلد باشند
یغما گلرویی و شعر جدیدش