کم کم این حکایت ِ دیده و دل، که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
باورم شده بود!که مرا می خواهی
باورم شده بود،که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
آخر این رسم و روال ِ رفاقت است، که در نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟
می دانم!
تمام اهالی این حوالی ، گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،از انگشتان ِ دست بیشتر نیست!
می ترسیدم – خدای نکرده آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانم تا
از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
همراه همیشه ی نجات و نجابت!
حالا دستهایت را به عنوان امـانــت به من بده!