وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

داستان تشنه‎ پاکی بودم

داستان تشنه‎ پاکی بودم
دهانم را گشودم، اما چیزی نگفتم. لحظه‎ای بود که می‎بایست مهارت به کار می‎بردم. نمی‎بایست به چنین زن بزرگواری این احساس را بدهم که فردی بی‎تمدن است‎ و از شاهکارهای یکی از بزرگترین نوابع جهان، برای بسته‎بندی استفاده می‎کند. باید اعتراف کنم که من بسیار احساساتی هستم، و لازم می‎دانستم که هرطور هست از این‎ کار اجتناب کنم.ناچار بودم، حتی به قیمت دیدن شرینی دیگری بسته‎بندی شده در پرده‎ نقاشی‎ گوگن، خاموش بمانم.

بنابراین به کلبه‎ام بازگشتم و منتظر ماندم.بعد از ظهر، شیرینی دوم، بسته‎بندی شده در پرده‎ی دیگری از گوگن به دستم‎ رسید. وضع این یکی از قبلی هم اسف‎انگیزتر بود. حتی به نظر می‎رسید که کسی با کارد روی آن را تراشیده است.نزدیک بود به نزد تاراتونگا بدوم، اما خویشتن‎داری کردم. می‎بایست مسئله را با احتیاط مطرح می‎کردم. روز بعد به دیدارش رفتم و به سادگی گفتم که شیرینی او، بهترین چیزی بوده است که در عمر خود خورده‎ام.

با بزرگواری لبخند زد و چپقش را پر کرد.در طول هشت روز بعد سه شیرینی دیگر پیچیده شده در پرده‎های گوگن از جانب‎ تاراتونگا دریافت داشت. ساعاتی غیرعادی را می‎گذراندم. روانم ترانه‎خوانی می‎کرد. جمله‎ی دیگری برای بیان هیجان خارق العاده‎ی هنری که در آن می‎زیستم وجود ندارد.

سپس ارسال شیرینی‎ها ادامه یافت، اما بدون بسته‎بندی. خوابم را یکسره از دست‎ دادم. آیا تابلوی دیگری وجود نداشت، یا تاراتونگا بسته‎بندی را از یاد برده بود؟ احساس رنجش و حتی کمی تحقیر نسبت به خویش می‎کردم. باید اعتراف کرد که در بومیان، باوجود همه‎ی صفات نیکی که دارند، عیوبی هم هست، و یکی از این عیوب‎ بی‎توجهی آنهاست که موجب می‎شود انسان انسان نتواند یک‎سره به آنان اعتماد کند. برای‎ ارامش اعصابم چند قرص خوردم و کوشیدم تا وسیله‎ای برای مذاکره با تاراتونگا بیابم، بی‎آنکه توجه او را به نادانیش جلب کرده باشم. بالاخره تصمیم به صراحت گرفتم و به نزد دوستم بازگشتم. به او گفتم:

-تاراتونگا. تو چندین نوبت برای من شیرینی‎هائی فرستادی که همه عالی بود. بعلاوه‎ چندتای از آنها در پارچه‎های نقاشی شده بسته‎بندی شده بود، که به شدت توجه مرا جلب کرد. من رنگهای شاد را دوست دارم. بگو ببینم اینها را از کجا آورده‎ای آیا باز هم از آنها داری؟

تاراتونگا با بی‎تفاوتی جواب داد:-آه. آنها. . . پدربزرگم مقداری زیادی از اینها داشت.با لکنت پرسیدم:-مقدار زیاد؟-بله. اینها را از یک فرانسوی که در جزیره اقامت گزیده بود و برای سرگرمث روی‎ پارچه‎های کیسه‎ای را با رنگ می‎پوشانید، دریافت داشته بود. باید هنوز چند تائی از آنها باقی مانده باشد.زمزمه کردم:-خیلی؟-اوه. نمی‎دانم. می‎توانی آنها را ببینی. بیا.

مرا به انباری هدایت کرد که از ماهی‎های خشک‎شده و هسته‎های نارگیل انباشته‎ بود. روی زمین شنی انبار. یک دوجین از پرده‎های کار گوگن وجود داشت که همگی‎ به روی پارچه‎های گونی نقاشی شده و اکثرا آسیب دیده بود. اما هنوز چند تائی از آنها وضع خوبی داشت. رنگم پریده بود. و به زحمت خود را سرپا نگه می‎داشتم. باز اندیشیدم: “خدای من. چه زیان جبران‎ناپذیری برای بشریت می‎بود اگر من به این‎ جزیره نمی‎آمدم! “قیمت این پرده‎ها را می‎شد به سی میلیون فرانک تخمین زد. . .