بنابراین به کلبهام بازگشتم و منتظر ماندم.بعد از ظهر، شیرینی دوم، بستهبندی شده در پردهی دیگری از گوگن به دستم رسید. وضع این یکی از قبلی هم اسفانگیزتر بود. حتی به نظر میرسید که کسی با کارد روی آن را تراشیده است.نزدیک بود به نزد تاراتونگا بدوم، اما خویشتنداری کردم. میبایست مسئله را با احتیاط مطرح میکردم. روز بعد به دیدارش رفتم و به سادگی گفتم که شیرینی او، بهترین چیزی بوده است که در عمر خود خوردهام.
با بزرگواری لبخند زد و چپقش را پر کرد.در طول هشت روز بعد سه شیرینی دیگر پیچیده شده در پردههای گوگن از جانب تاراتونگا دریافت داشت. ساعاتی غیرعادی را میگذراندم. روانم ترانهخوانی میکرد. جملهی دیگری برای بیان هیجان خارق العادهی هنری که در آن میزیستم وجود ندارد.
سپس ارسال شیرینیها ادامه یافت، اما بدون بستهبندی. خوابم را یکسره از دست دادم. آیا تابلوی دیگری وجود نداشت، یا تاراتونگا بستهبندی را از یاد برده بود؟ احساس رنجش و حتی کمی تحقیر نسبت به خویش میکردم. باید اعتراف کرد که در بومیان، باوجود همهی صفات نیکی که دارند، عیوبی هم هست، و یکی از این عیوب بیتوجهی آنهاست که موجب میشود انسان انسان نتواند یکسره به آنان اعتماد کند. برای ارامش اعصابم چند قرص خوردم و کوشیدم تا وسیلهای برای مذاکره با تاراتونگا بیابم، بیآنکه توجه او را به نادانیش جلب کرده باشم. بالاخره تصمیم به صراحت گرفتم و به نزد دوستم بازگشتم. به او گفتم:
-تاراتونگا. تو چندین نوبت برای من شیرینیهائی فرستادی که همه عالی بود. بعلاوه چندتای از آنها در پارچههای نقاشی شده بستهبندی شده بود، که به شدت توجه مرا جلب کرد. من رنگهای شاد را دوست دارم. بگو ببینم اینها را از کجا آوردهای آیا باز هم از آنها داری؟
تاراتونگا با بیتفاوتی جواب داد:-آه. آنها. . . پدربزرگم مقداری زیادی از اینها داشت.با لکنت پرسیدم:-مقدار زیاد؟-بله. اینها را از یک فرانسوی که در جزیره اقامت گزیده بود و برای سرگرمث روی پارچههای کیسهای را با رنگ میپوشانید، دریافت داشته بود. باید هنوز چند تائی از آنها باقی مانده باشد.زمزمه کردم:-خیلی؟-اوه. نمیدانم. میتوانی آنها را ببینی. بیا.
مرا به انباری هدایت کرد که از ماهیهای خشکشده و هستههای نارگیل انباشته بود. روی زمین شنی انبار. یک دوجین از پردههای کار گوگن وجود داشت که همگی به روی پارچههای گونی نقاشی شده و اکثرا آسیب دیده بود. اما هنوز چند تائی از آنها وضع خوبی داشت. رنگم پریده بود. و به زحمت خود را سرپا نگه میداشتم. باز اندیشیدم: “خدای من. چه زیان جبرانناپذیری برای بشریت میبود اگر من به این جزیره نمیآمدم! “قیمت این پردهها را میشد به سی میلیون فرانک تخمین زد. . .