ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در برست!؟
این نامه کجا و آن نامهای که به دست شیخ اجل میرسید کجا؟ که پیچیده بود در بال مرغ آشنا!
در گذشته باد قاصدکی را از دیاری دور بر میداشت و می آورد تا سرزمین معشوق یا عاشق و امروز این شیرینی انتظار به قدری ساده شده است که هیچ عاشقی نمیتواند حتی به اندازه معشوقِ روزگار قدیم منتظر نامهی دلدار باشد.
ما در روزگاری زندگی میکنیم که نه تنها انتظار هیچ پیشآمدی را نداریم بلکه هیچ پیشآمدی در راه نیست! هر اتفاقی میتواند بدیهی به شمار آید و دیگر نه بیستونی است که به عشق شیرینی کنده شود و نه مجنونی که قدم بر خارا نهد و خار بیابان را بر دیده.
این جا یا انتظاری نیست و یا آن قدر ساده است که نه ارزش جنون را دارد و نه قدر تیشه بر فرق زدن را. ما انسانهای کوچکی هستیم با عشقهایی که ممکن است در کافهای رخ دهد و در کافهای به انجام رسد، بیهیچ مجنونی و بیهیچ فرهادی.
این جا نه زلیخایی است که از غم معشوق حتی یارانش دست از ترنج نشناسند و نه یوسفی که منزلتی به این حد یابد. ما زنان بیقدری هستیم و رجالههایی که میتوانیم روزی چند بار عاشق شویم و فارغ و در این روزگار نامه بستن به پای کبوتری، جنون پنداشته میشود و تیشه بر فرق زدن به عبارتی دیگر دیوانهگی.
نامه نوشتن هیجان داشت در روزگاری که حتی معشوقی نداشتیم و امروز حسرت همه روزهایی را میخوریم که نوستالژی نامه از آن روزها آمده است و به جان روز و شب مان افتاده. میخواهیم نامهای بنویسم که حتی چند ماه بعد به دست مخاطبی برسد، نه نامهای که ممکن است چند ثانیه بعد مخاطبی را آگاه از حضور خود کند، بی آن که لرزهای بر جاناش افکند. نامههای گذشته جان و دل آدم را میلرزاند! نامههای گذشته چه خوب بود!