هیونش را گم کند در کوچه دلواپسی ، سایه ی شب هم ندا سر میدهد از بی کسی …وقت اگر داری بگویم با تو من از فصل غم ! میشناسی !….. من همانم از تبار و نسل غم !یاری ام ده گوش کن یک دم بیا بنشین که من ناله ها سر میدهم از دست این زخم کهن !
ناله از تنهای و بی همزبانی در قفس ! بغض ویرانگر پس از خوش باوری های ابس …خون دل خوردن مرامم گشت باری بگذریم ، از من و دل بگذریم ای دوست آری بگذریم کاروان عمرم امشب برگ و بارش نیز نیست … ظلمت آمد کورسویی همجوارش نیز نیست !کاروان ره در کویر کور حسرت میبرد ،دل تنش را تا دیار دور حسرت میبرد ،همره این قافله افتان و خیضان میروم ، تشنه ام ! …در آرزوی شعر باران میروم