و در رویای زمانی که بزرگ خواهم شد می غلتیدم تا یخ زدگی گونه هایم فراموش شود نصف مسیر مدرسه را که پیش می رفتم، دیگر شمارش سنگ فرش ها و تیر ها و غلتیدن در رویاها توان تحمل سرما را نمی داد .. و شروع به رویا پردازی در مورد بخاری مدرسه می کردم و دیدن بچه ها و گرم شدن در کنار بخاری و نیمه راه نیز، اینچنین با سرما در جنگ بودم
و هر روز اینچنین یک گام به بزرگ شدن نزدیک می شدم …می گویم آخر آن کرد کودکان نازنین پیرانشهری مگر چیزی می خواستند جز گرمی آتشی که سرما از تن شان بیرون بیاورد
و گوش های سرخ و گون های یخ زده شان را نرم نرمک گرمایی دهد تا بتوانند پشت میزهای زمخت و پنجرهای بی رنگ مدرسه های دیوار فروریخته شان آینده شان را نقاشی کنند
و اکنون نمی دانم من آنان شان که زنده اند چگونه با صورت های چروکیده و سوخته می خواهند در مسیر مدرسه در رویاهای خود بغلتند و آنان که مرده اند به کدامین گناه ؟