«زمانى که سن او (حضرت جواد) به شش سال و چند ماه رسید، مامون پدرش را به قتل رساند و شیعیان در حیرت و سرگردانى فرو رفتند و در میان مردم اختلاف نظر پدید آمد و سن ابو جعفر را کم شمردند و شیعیان در سایر شهرها متحیر شدند».به همین جهت، شیعیان اجتماعاتى تشکیل دادند و دیدارهایى با امام جواد به عمل آوردند و به منظور آزمایش و حصول اطمینان از اینکه او داراى علم امامت است، پرسشهایى را مطرح کردند و هنگامى که پاسخهاى قاطع و روشن و قانع کننده دریافت کردند، آرامش و اطمینان یافتند.
مورخان در این زمینه مىنویسند: چون امام رضا-علیه السلام-در سال دویست و دو رحلت نمود، سن ابو جعفر نزدیک به هفتسال بود، ازینرو در بغداد و سایر شهرها در بین مردم اختلاف نظر پدید آمد. «ریان بن صلت» ، «صفوان بن یحیى» ، «محمد بن حکیم» ، «عبد الرحمن بن حجاج» و «یونس بن عبد الرحمن» ، با گروهى از بزرگان و معتمدین شیعه، در خانه «عبد الرحمن بن حجاج» ، در یکى از محلههاى بغداد به نام «برکه زلزل» گرد آمدند و در سوک امام به گریه و اندوه پرداختند… یونس به آنان گفت: دست از گریه و زارى بردارید، (باید دید) امر امامت را چه کسى عهدهدار مىگردد؟ و تا این کودک (ابو جعفر) بزرگ شود، مسائل خود را از چه کسى باید بپرسیم؟ !
در این هنگام «ریان بن صلت» برخاست و گلوى او را گرفت و فشرد، و در حالى که به سر و صورت او مىزد، با خشم گفت: تو نزد ما تظاهر به ایمان مىکنى و شک و شرک خود را پنهان مىدارى؟ ! اگر امامت او از جانب خدا باشد حتى اگر طفل یک روزه باشد، مثل پیرمرد صد ساله خواهد بود، و اگر از جانب خدا نباشد حتى اگر صد ساله باشد، چون دیگران یک فرد عادى خواهد بود، شایسته است در این باره تامل شود. در این هنگام حاضران به توبیخ و نکوهش یونس پرداختند. در آن موقع، موسم حج نزدیک شده بود. هشتاد نفر از فقها و علماى بغداد و شهرهاى دیگر رهسپار حجشدند و به قصد دیدار ابو جعفر عازم مدینه گردیدند،
در این هنگام درى از صدر مجلس باز شد و غلامى بنام «موفق» وارد مجلس گردید و گفت: این ابو جعفر است که مىآید، همه بپاخاستند و از وى استقبال کرده سلام دادند. امام وارد شد و نشست و مردم همه ساکتشدند. آنگاه سؤالات خود را با امام در میان گذاشتند و وقتى که پاسخهاى قانع کننده و کاملى شنیدند، شاد شدند و او را دعا کردند و ستودند و عرض کردند: عموى شما، عبد الله چنین و چنان فتوا داد. حضرت فرمود: عمو! نزد خدا بزرگ است که فردا در پیشگاه او بایستى و به تو بگوید: با آنکه در میان امت، داناتر از تو وجود داشت، چرا ندانسته به بندگان من فتوا دادى؟ ! «اسحاق بن اسماعیل» که آن سال همراه این گروه بود، مىگوید:
من نیز در نامهاى ده مسئله نوشته بودم تا از آن حضرت بپرسم. در آن موقع همسرم حامله بود. با خود گفتم: اگر به پرسشهاى من پاسخ داد، از او تقاضا مىکنم که دعا کند خداوند بچهاى را که همسرم به آن آبستن است، پسر قرار دهد. وقتى که مردم سؤالات خود را مطرح کردند، من نیز نامه را در دست گرفته بپاخاستم تا مسائل را مطرح کنم. امام تا مرا دید، فرمود: اى اسحاق! اسم او را «احمد» بگذار! به دنبال این قضیه همسرم پسرى به دنیا آورد و نام او را «احمد» گذاشتم.این دیدار و بحث و گفتگو و دیدارهاى مشابه دیگرى که با امام جواد-علیه السلام-صورت گرفت مایه طمینان و اعتقاد کامل شیعیان به امامت آن حضرت گردید و ابرهاى تیره ابهام و شبهه را از فضاى فکر و ذهن آنان کنار زد و خورشید حقیقت را آشکار ساخت و نمایان شد.