دیگر نتوانستم مقاومت كنم و برگشتم و به ؛ مــادر دختر كوچولوی موفرفری؛ "چپ چپ" نگاه كردم… مادر چهره ای كاملا عصبی داشت و با یك دست؛ دست دخترك و با دست دیگر كیسه های مختلف رنگارنگی به دست داشت؛ كیفی بزرگ هم روی دوشش انداخته بود. نگاهم را با لبخندی زوركی كه از چهره عصبانیش بیرون میریخت پاسخ داد و زیر لبی انگار بهانه تراشی كند گفت: از بس لوس و تنبلند؛ تا دو قدم راه میآن خسته اند؛ گشنه اند؛ پادرد دارند؛ اه . تازه میخواست از آن لبو فروش كثیفه هم براش لبو بخرم؛ پفك خریدم بازم غــر میزنه…
به چشمانش نگاه كردم؛ رنگ چشمان مادرم بود. قهوه ای پر رنگ. رپوش و مقنعه مرتب و منظمی به تن داشت با سیستم كارمندی. با كفشهای پاشنه بلندی كه پوشیده بود خودش هم به سختی در آن شلوغی راه میرفت تازه بچه را هم به زور به دنبال خودش میكشید. چشمم به چشم دخترك افتاد؛ حلقه های اشك در چشمش جمع شده بود و همانطور كه دوان دوان كشیده میشد؛ باز هم با امید به مادر نگاه میكرد؛ یك نگاه عاشقانه و منتظر؛ منتظر آغوش مــادر…………………..
…… جلوی مغازه كفاشی ایستاده بودم؛ پایم درد گرفته بود؛ دست مادر را كه از لای چادر دستم را گرفته بود؛ كشیدم و گفتم: من خسته شدم! پام درد گرفته!! فكر كردم نشنیده؛ به خواهرهایم؛ كه همراهمان بودند اشاره میكرد و كفشهایی كه به دردشان میخورد نشان میداد. آن طرف كوچه دور و اطراف چرخ لبو فروش غلغله بود؛ بوی لبوی داغ تا نوك ناخنهای پایم را گرم میكرد؛
خواهر بزرگم با دلسوزی "هم برای من و هم برای مادر" میان پرید و مرا بقل كرد. اما بقل او كجا و بقل مادر كجا؛ اما بهتر از پیاده رفتن بود. ماچش كردم و گفتم: به مامان میگم برای تو هم لبو بخره…. خندیــد؛ جوان و زیبا؛ انگاری عكس جوانی مادر.
مادر از كوچه گذشت و پشت بخار سفیــد لبو؛ كمرنگ و مه آلود شد و وقتی برگشت كیسه لبو ی داغ در دستش با بخاری كه بلند میكرد؛ همه ما را به خنده انداخت. اولین تكه لبو را در دهان من گذاشت و بعد انگشتش را مكیــد. گفتم: من میخوام؛ من میخوام . مادر با تعجب گفت: بخور مادر؛
نمیدانم چرا؟؟ اما انگشت مادر شیرین تر از لبــو بود!! مادر جلوی چادر را با دندان گرفت و آغوشش را برایم باز كرد و با اینكه خواهر مقاومت میكرد كه از بقلش بیرون نپرم؛ به سرعت برق به آغوش مادر پریدم. امن و گرم؛ درست به اندازه جائی كه احتیاج داشتم؛ درست به همان گرمایی كه نیاز بـود. خودم را زیر چادر بیشتر فرو كردم و یك طرف چادر را روی سرم كشیدم.
مادر ماچ آبداری از لپم گرفت و گفت: سردت شده خـانم كوچیــك….؟؟ هر وقت كه دلش برایم غش میرفت این را میگفت و من هم فورا " دلم برایش ریسه میرفت….! جواب ماچ آبدارش را با ماچی" نوچ و شیرین" با طعم لبوی داغی كه خواهر در دهانم گذاشته بود دادم.
با دهان پر گفتم: خانم كوچیـك نیستم؛ حاج خانم شدم. چادر سرم كردم؛ حاج خانم شدم!. و باز زیر چادر سرم را روی شانه اش گذاشتم. مادر و خواهرها به لوس بازی من خندیدند و دلم گرم شد؛ هم دلم! هم چشمانم!. سرمای هوا و داغی لبو و گرمی بدن مادر در زیر چادر؛ با آن آغوش مهربان و ماچ آبدار؛ آرام آرام مرا خواب كرد.