وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

بــاغ سپهســالار و داستان آن

بــاغ سپهســالار و داستان آن
توی "خیابان باغ سپهسالار"  پا جای پای نفر جلویی نمی‌شد گذاشت؛  حسابی شلوغ بود؛  شلوغ!  مردم جلوی ویترین مغازه ها  از روی سرو گردن هم سرك می‌كشیدند شاید بتوانند از جائی كه هستند یك چیزی بپسندند. بیشتر باباها و پسر بچه ها هم یا روی جدول های خیابان یا لبه ویترین كفاشی ها اگر جائی برای نشستن پیدا می‌شد؛ نشسته بودند.  صدای دختر بچه كوچكی از پشت سرم به گوشم میرسید:اوه خدای من
 
  مامان خسته ام؛ من دیگه كفش نمی‌خوام؛ بقل..بقل.. منو بقلم كن. و صدای مادر كه در آن ازدهام و شلوغی با عصبانیت جواب میداد: تازه بقلم بودی بابا!  كمرم داغون شد؛ باز دوباره تا كفشهای خودتو خریدی خسته شدی…. مگه نگفتی اگه یك  خوراكی بخوری دیگه خستگیت در میره. و باز صدای بچه كه:  سردم شده؛ به خدا پاهام درد میكنه…نگاه كنید پاهای من كوچولوتر از پاهای شماست. و با حیـرت ذول زد به پاهای خودش.

دیگر نتوانستم مقاومت كنم و برگشتم و به ؛ مــادر دختر كوچولوی موفرفری؛ "چپ چپ"  نگاه كردم… مادر  چهره ای كاملا عصبی داشت و با یك دست؛ دست دخترك و با دست دیگر كیسه های مختلف رنگارنگی به دست داشت؛ كیفی بزرگ هم روی دوشش انداخته بود. نگاهم را با لبخندی زوركی كه از چهره عصبانیش بیرون می‌ریخت  پاسخ داد و زیر لبی انگار بهانه تراشی كند گفت: از بس لوس و تنبلند؛ تا دو قدم راه می‌آن خسته اند؛ گشنه اند؛ پادرد دارند؛ اه .  تازه میخواست از آن لبو فروش كثیفه هم براش لبو بخرم؛ پفك خریدم بازم غــر میزنه…

به چشمانش نگاه كردم؛ رنگ چشمان مادرم بود. قهوه ای  پر رنگ. رپوش و مقنعه  مرتب و منظمی ‌به تن داشت با سیستم كارمندی.  با كفشهای پاشنه بلندی كه پوشیده بود خودش هم به سختی در آن شلوغی راه میرفت  تازه  بچه را هم به زور به دنبال  خودش می‌كشید.  چشمم به چشم دخترك  افتاد؛ حلقه های اشك در چشمش جمع شده بود  و همانطور كه دوان دوان كشیده می‌شد؛  باز هم با امید به مادر نگاه می‌كرد؛  یك نگاه عاشقانه و منتظر؛ منتظر آغوش مــادر…………………..

…… جلوی مغازه كفاشی ایستاده بودم؛ پایم درد گرفته بود؛ دست مادر را كه از لای چادر دستم را گرفته بود؛ كشیدم و گفتم: من خسته شدم! پام درد گرفته!!  فكر كردم نشنیده؛ به خواهرهایم؛  كه همراهمان بودند اشاره می‌كرد و كفشهایی كه به دردشان می‌خورد نشان می‌داد.  آن طرف كوچه  دور و اطراف چرخ لبو فروش غلغله بود؛ بوی لبوی داغ تا نوك ناخنهای پایم را گرم میكرد؛

 
بوی لبو با آن بخار داغ مثل یك جــادو  مـن را  به سمت خودش می‌كشید. باز دست مادر را كشیدم و گفتم: برام لبــو می‌خری؟؟ گشنمه مامان….  منو بقل كن!!. مــادر با چشمانــی  جـویـا و خسته  از نگاه  كردن مكرر  به ویترینهای رنگارنگ و  راه رفتن در شلوغی ها  به من نگاهی كرد و با دلســوزی  لبخنـدی زد و خم شد تا مرا بقل كند.

خواهر بزرگم با دلسوزی  "هم برای  من  و هم برای  مادر"  میان پرید و مرا بقل كرد. اما بقل او كجا و بقل مادر كجا؛ اما بهتر از پیاده رفتن بود. ماچش كردم و گفتم: به مامان می‌گم برای تو هم لبو بخره…. خندیــد؛ جوان و زیبا؛ انگاری عكس جوانی مادر.

مادر از كوچه گذشت و پشت بخار سفیــد لبو؛ كمرنگ و مه آلود  شد  و  وقتی برگشت كیسه لبو ی داغ در دستش با بخاری كه بلند می‌كرد؛ همه ما را به خنده انداخت.  اولین تكه لبو را در دهان من گذاشت و بعد انگشتش را مكیــد. گفتم: من می‌خوام؛ من می‌خوام . مادر با تعجب گفت: بخور مادر؛

 
اونو قورت بده اول!.   گفتم: نه. لبو نه. انگشت!.   خواهر بزرگ  با مهربانی به پشتم زد و گفت: لوس!.    مادر خندید و باز یك لبوی دیگر در دهانم گذاشت. آنقدر دهانم را باز كردم كه انگشتش را هم بمكم؛ اما  مادر با زرنگی دستش را كشید و  خندید، و چادرش را مرتب كرد و رو گرفت. كیسه لبو را هم داد به خواهر وسطی.   من هم خنده ام گرفت اما بهانه گرفتم و با قهـر گفتم: مامـــان…. 

نمی‌دانم چرا؟؟ اما انگشت مادر شیرین تر از لبــو بود!!  مادر جلوی چادر را با دندان گرفت و آغوشش را برایم باز كرد و با اینكه خواهر مقاومت می‌كرد كه از بقلش بیرون نپرم؛ به سرعت برق به آغوش مادر پریدم.  امن و گرم؛ درست به اندازه  جائی كه احتیاج داشتم؛  درست به همان گرمایی  كه نیاز بـود. خودم را زیر چادر بیشتر فرو كردم و یك طرف چادر را روی سرم كشیدم.

مادر  ماچ آبداری از لپم گرفت و گفت: سردت شده خـانم كوچیــك….؟؟ هر وقت كه دلش برایم غش می‌رفت این را می‌گفت و من هم فورا " دلم برایش ریسه می‌رفت….!  جواب ماچ آبدارش را با ماچی" نوچ و شیرین" با طعم لبوی داغی كه خواهر در دهانم گذاشته بود دادم.

با دهان پر گفتم: خانم كوچیـك  نیستم؛ حاج خانم شدم. چادر سرم كردم؛ حاج خانم شدم!.  و باز زیر چادر سرم را روی شانه اش گذاشتم.  مادر و خواهرها به لوس بازی من خندیدند و دلم  گرم شد؛ هم دلم!  هم چشمانم!.  سرمای هوا و داغی  لبو  و گرمی ‌بدن مادر در زیر چادر؛  با آن آغوش مهربان و ماچ آبدار؛  آرام آرام  مرا خواب كرد.