تو را دیدم، برای اولین بار و هیچ حس خاصی نداشتم.
همیشه بدم میآمد و میآید از تمام دخترها و پسرهایی كه تا چشمشان به یك جنس مخالف میافتد عاشق كه چه عرض كنم، فكر میكنند عاشق شدند. و بدم میآید از آن جمله معروف و كذایی كه تا چشمش افتاد به فلان شخص، یك دل نه صد دل عاشقش شد… تو را دیدم و هیچ حس خاصی نداشتم.
تمام عمرم را تا آن روز فكر میكردم من عاقلتر از این حرفها هستم كه عاشق بشوم یا حتی كسی را دوست بدارم، من یك آدم منطقی هستم كه عقلش بر احساسش غالب است و هیچ حس خاصی نسبت به تو نداشتم.
یك عمر بود كه هركسی برای من از عشق و احساس، و از معشوقش یا عاشقش حرف میزد، توی دلم و حتی گاهی وقتها رو در روی خودش میخندیدم و میگفتم چه آدم بیكاری، مردم آپولو هوا میكنند این بنده خدا عاشق شده. اصلاً كدام دختر یا پسری ارزش دوست داشتن دارد؟ من كه فكر میكنم آدمها بیشتر به خاطر نیازی كه به هم دارند همدیگر رو دوست دارند نه به خاطر خود طرف بدون هیچ چشمداشتی، و هیچ حس خاصی نسبت به تو نداشتم.
با خودم میگفتم پسرها همه مثل هم هستند. اگر روزی یكی از آنها خواست مرا دوست بدارد خب شاید اجازه دادم ولی من حاضر نیستم شروعكننده این دوستی باشم، یعنی من، از یك پسر خوشم بیاید؟؟!، آنقدر كه دوستش داشته باشم؟!! عمراً. و تو را میدیدم، تقریباً زیاد، و هیچ حس خاصی نداشتم.
و آن روز تو را ندیدم و نمیدانم چرا سوزشی در دلم بود، با آنكه صبحانه خورده بودم. فردا هم تو نبودی و باز من صبحانه خورده بودم ولی سوزشی در دلم بود. چیزی به من گفت: دلتنگی! گفتم: دلتنگ چه كسی؟ من دلیلی برای دلتنگی ندارم! گفت: دلتنگ او! گفتم: اشتباه میكنی. من فقط به دیدن او عادت كردهام، همین. و وقتی پس از 4 روز تو را دیدم، باز نمیدانم چرا با آنكه صبحانه نخوردهبودم دلم نمیسوخت و تمام روز دلم یك جوری بود، پر از یك حس خوب. و من هیچ حس خاصی نسبت به تو نداشتم، یا شاید تصورم این بود كه حس خاصی ندارم.
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده اما دلم میخواست همیشه و همه جا مرتب باشم و رفتارم به جا باشد. دلم میخواست بهتر از آنچه هستم باشم دلم میخواست تمام كارهای خوب را انجام دهم. نمیدانی قران خواندن هم برایم لذت دیگری پیدا كرده بود، و نماز خواندن و حتی بوكردن یك گل سرخ. اتفاقی افتاده بود كه دقیقاً نمیدانستم چیست؟ هر چه بود اتفاق خوبی بود، چرا كه در من تحولی به سمت تكامل ایجاد كردهبود، و من میخواستم بهتر باشم.
و این بار كه تو رفتی، موقتاً، با آن كه میدانستم به زودی برمیگردی، اما دلتنگ بودم و میدانستم كه دلتنگم.
دلتنگ تو و حضورت و آرامشی كه داشتی و دلتنگ خصلتهای خوبت و حتی دلتنگ خندههایت. و این بار من حس خاصی نسبت به تو داشتم… آری حس دوست داشتن. من تو را دوست داشتم… و از روزی كه این حس را شناختهام آرامشی ندارم. و حالا دلم میخواهد باشی با تمام آن كه آرامشم را گرفتهای و من مدام به تو میاندیشم، و به تكامل و به خدا و به همة چیزهای خوب… بدون هیچ چشمداشتی! راستی میدانی چندی است كه به درددلهای عاشقانه آدمها گوش میكنم ولی دیگر نه میخندم و نه به آپولو اهمیت میدهم!!!
چندی است گویا عاشق شدهام… «من دریافته ام که دوست داشته شدن هیچ و اما دوست داشتن همه چیز است و بیش از آن بر این باورم که آنچه هستی ما را پر معنی و شادمانه می سازد، چیزی جز احساسات و عاطفه ما نیست … .
پس آن کس نیکبخت است که بتواند عشق بورزد.» هرمان هسه چه حرفاش به دل آدم می شینه!