وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

مهمانی مرگ

آن روز از وقتی كه بیدار شده بود، احساس خوبی نداشت. حسی داشت مثل اضطراب و نگرانی
آن حس از وقتی به وجود آمد كه با دوستان جدید پسرخاله‌اش آشنا شد. در هفته گذشته چند بار آنها را دیده بود كه به سراغ حمید آمدند و هر بار به صورتی بودند كه رضا را نگران می‌كرد. رفتارهای عجیبی داشتند، بی‌خود و بی‌دلیل مدام می‌خندیدند. هربار كه رضا در باره آنها با حمید حرف می‌زد، حمید اصرار داشت كه آنها شادند. رضا جواب حمید را می‌شنید، اما نمی‌توانست قبول كند.

حمید به نگرانی رضا می‌خندید و مسخره‌اش می‌كرد و می‌گفت: «تو همیشه می‌ترسی؛ تو زیادی آقایی. من دوست دارم مثل اونا شاد باشم. می‌خوام برم تو فاز هیجان.» این حرف‌ها رضا را بیشتر نگران می‌كرد. آن ترس از روزی كه حمید با دعوت به یك مهمانی تولد سراغش آمد، بیشتر و بیشتر شده بود. رضا سعی كرد او را از رفتن به آن مهمانی منصرف كند، اما حمید طوری جوابش را داد كه رضا از تعجب خشكش زد.

«تو باشی یا نباشی برام فرقی نمی‌كنه؛ می‌خوام یه روز مثل اونا شیرجه بزنم وسط هیجان. ترسیدن تو دیگه داره حوصله‌ منو سر می‌بره و خسته‌ام می‌كنه.» رضا برای آخرین بار تلاش كرده بود: «حداقل با پدر و مادرت مشورت كن.» وقتی این حرف را زد ، انگار حمید دیوانه شد. رضا باور نمی‌كرد این حمید است كه او را تهدید می‌كند. «اگه یك كلمه از این مهمونی به اونا حرف بزنی، دیگه نه من و نه تو.» از آن لحظه تا عصر روز مهمانی نگرانی تنها چیزی بود كه رضا را عذاب می‌داد. از آن مهمانی می‌ترسید، اما نمی‌دانست چه‌كار باید كرد.
عصر رسید؛ حمید سراغش آمد تا راهی جشن تولد‌شان شوند. كسی آنجا نبود تا به قول حمید مزاحم‌شان باشد. رضا نمی‌خواست برود، اما دلش نمی‌آمد حمید را تنها راهی آن مهمانی بكند. از لحظه‌ای كه وارد محل مهمانی شدند، ترس دوباره رضا را به فكر انداخت. دوست‌های حمید، رفتارهای عجیبی داشتند و به گونه‌ای بالا و پایین می‌پریدند كه رضا نمی‌فهمید. صدای موزیك آن‌قدر بلند بود كه دیوارها را می‌لرزاند. دوستان حمید با دیدن آنها به سراغشان آمدند و ماجرا از همان لحظه آغاز شد.

«خوش اومدین. حالا كه اینجایین، آماده پرواز بشین.» رضا این حرف‌ها را نمی‌فهمید، اما احساس می‌كرد خطر نزدیك است. یكی از دوستان حمید به یكی دیگر از افراد حاضر در مجلس اشاره كرد و گفت: « دوستای جدید مارو ببر تو باند پرواز.» آن به اصطلاح مسئول پرواز جلو آمد و از جیبش تعدادی قرص بیرون آورد و به رضا و حمید داد. رضا پرسید: «این چیه؟» دوست حمید به نیشخند پرسید: «حمید، این پسرخاله اصلاً تو باغ نیست. تو چه‌طوری باهاش سر می‌كنی؟»

حمید سرخ شد و جواب داد: «طوری نیس، زیادی پاستوریزه‌اس. درس می‌شه.» و تا رضا بخواهد كاری بكند قرص را خورد و در جواب رضا گفت: «نترس، قرص انرژی‌زاست. قرص شادی و هیجانه. بنداز بالا تا مثل اینا پرواز كنیم.» رضا كه گویی دیگر نمی‌ترسید گفت:«من برمی‌گردم.» حمید مثل غریبه‌ها نگاهش كرد و گفت: «خوش‌اومدی.» رضا از مهمانی بیرون آمد و به سمت خانه رفت، اما نگرانی رهایش نمی‌كرد. هر كاری كرد نتوانست در خانه دوام بیاورد. از خانه بیرون آمد و به طرف محل مهمانی رفت. او دو نفر از همان به اصطلاح دوستان را دید كه زیر بغل حمید را گرفته و او را به طرف پارك نزدیك خانه‌شان می‌برند. به سمت‌شان دوید تا بفهمد چه اتفاقی افتاده. این حمید هیچ شباهتی به آن فرد شاد یك ساعت قبل نداشت. رنگش مثل گچ شده بود و به سختی راه می‌رفت. همراهانش حمید را روی نیمكتی نشاندند و به رضا گفتند طوری نیست هوا بخوره درست می‌شه. حالا رضا پسرخاله‌ای را می‌دید كه مثل مرده‌ها شده بود. رضا این بار كاری را انجام داد كه باید مدتی پیش انجام می‌داد. نفهمید چه‌طور به خانواده حمید خبر داد و چه‌طور حمید را به بیمارستان رساند. زمانی به خود آمد كه در بیمارستان روی یكی از نیمكت‌ها كنار خانواده خود و حمید انتظار می‌كشید. حال حمید خوب نبود؛كسی نمی‌دانست كه او بار دیگر طلوع خورشید را خواهد دید؟ در آن لحظه‌ها همه آنهایی كه در اطرافش بودند و ماجرای حمید را می‌دانستند، به سادگی نوجوان‌هایی فكر می‌كردند كه دیگران از آن استفاده می‌كردند. نوجوان‌ها و یا جوان‌هایی مثل حمید، همیشه هدف كسانی هستند كه از سادگی دیگران سوءاستفاده می‌كنند تا تجارت كثیف خود را رونق دهند و قرص‌های مخدر را به اسم قرص شادی و هیجان بفروشند. برای آنها هیچ اهمیتی ندارد كه مواد شیمیایی چه بر سر كسانی مثل حمید می‌آورد.


پایگاه فرهنگی تفریحی ایران ناز