ای سپیده دم
ای سپیده دم
ای خورشید
یاری کن
تا امروز را بسازم …
امروز،
فقط امروز
برای ساختن دنیا
کافی است …
مسافر سرزمین اسرار
تو از سرزمین اسرار آمده ای
و من از تو می ترسم …
آری، آدمی همیشه از اسرار می ترسد …
باید به موقع می خوابیدم
برای چشم به خوبی زیبایی
برای گوش به خوبی لالایی
و برای دل به خوبی هدیه …
تو از کجا می آیی ای پری؟
راه گم کرده ای بر این خاک،
یا مسافری؟
و من باید به موقع می خوابیدم
تا خواب تو را می دیدم …
باد و گیسوانت
باد
همیشه یکسان خواهد ورزید
اما نه برای تو …
آنجا که تو باشی
باد همیشه بی قرار و نابسامان
به فریاد بدل می شود
به سوز دل
و هیاهو
و گم می شود در خرمن بی کرانه گیسوانت …
گنج
در زیر سکوت تو گنجی است
خاموش و مغرور
همچون میراث یک دهکدۀ دور
گنجی پنهان
در خطر هجوم غارتگران
گنجی که من دیده ام
و خود را به ندیدن می زنم …
آرامش فاتحان
ما هم اکنون شکست خوردیم
اما من آرامش فاتحان را حس می کنم
همچنین آرامش دانه ای در دل خاک …
آیا نمیخواهی مرا اهلی کنی؟
« آیا نمیخواهی مرا اهلی کنی؟»
او روزنامه اش را خواند،
غذا را سفارش داد
آن را با نوشابه اش خورد
سپس بلند شد
و بی آن که چیزی بگوید،
رفت…
و من هنوز
صدای خودم را میشنیدم:
« آیا نمیخواهی مرا اهلی کنی؟»
نگاهت!
نگاهت چه رنج عظیمی است،
وقتی به یادم میآورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام …
در جستجوی یک زن
تو هرگز
آن چه را که آرزومندم
به من نمیبخشی
من در جستجوی یاری همدمی هستم
زنی که دست بر پیشانیام بگذارد
با او احساس کنم
که در خانه ام هستم …
زندگی
با زندگی دشمنی ِ دیرینه دارم
تو کاری میکنی
که از زندگی گریزان باشم
اکنون نمیفهمی چه میگویم!
وقتی که بمیرم،
تازه میفهمی…
دنیا از بالا و پایین
دنیا
از این بالا
به صحرا میماند …
اما از آن پایین
و در واقعیت
زندگی بیشتر به صحرا شبیه است.