در هزارتوی تنهایی
دنیایی
که انسانهایش سرشار از حس درد و دوری اند،
در
سیل بی سرانجام انسان هایی
که عاشق می شوند
یک دوست، یک هم سخن،
یکی
که هرگز نگوید چرا؟
هرگز نگوید دیر کردی
هرگز نگوید کجا بودی
و هرگز به دست های خالی تو نگاهی نکند
رویای تازه ای است.
ولی کسی همیشه هست
همین جا
کنار هر درد دوری
کنار هر تاب و طاقت
کنار هر اشک گرم
کنار هر بغض تر
همین جاست…
و همیشه هست
حتی از میان شلوغی کسل کننده ی آدمهای مبهم صدای دوست رو می شنود
حتی وقتی هیچ کس نگاهت نمی کند او به تو خیره شده و منتظر شکفتن غنچه ی
لبهای توست تا بشکفد و اسمش را صدا ب
زند
حتی یک بار هم سلامت را بی پاسخ نمی گذارد.
نمی دانم
خدا که عشق را آفرید، به کدام شعله اش رنگ آفرین زد:
شور؟
آتش؟
اشک؟
فراق؟
نگاه منتظر؟
در راه ماندن؟
یا احساس لطیف
لبخند ؟
شاید خدا خود شور شیرین و نزدیک این قافله است…
و مقصدی نرسیدنی
وصالی دست نیافتنی….
تا عشق بماند و
انتظار رسیدن…