وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

رمان «بانوی مه» را خوانده اید؟

رمان «بانوی مه» را خوانده اید؟
رمان «بانوی مه» نوشته محمدرضا اریان فر که از سوی نشر آموت منتشر شده، داستان زندگی خانواده‌ای پنج‌نفره را روایت می‌کند که هر کدام از آنها درگیر حقایق ناگفته خود هستند. در این میان «آقارفیع»، پدر خانواده، تاجر فرشی است که خلوت ناگشوده‌اش را با موسیقی پُر می‌کند و با دیدن تصویر دختری که قرار است عروس او شود، وجودش در تب و تاب غریبی قرار می‌گیرد و به یاد خاطره‌ای قدیمی از خود می‌افتد.

رفیع پس از مواجهه با درخواست پسرش مبنی بر اظهارعلاقه به دختری و پس از مشاهده تصویر او، به گذشته خود سفر می‌کند و متوجه می‌شود تصویر این دختر همانند فردی است که او در گذشته عاشقش بوده و به نوعی به او دلبسته می‌شود. در این میان، «گلشن» همسر آقا رفیع نیز از این احساس آگاه می‌شود و آدم‌های داستان، گاه آرام و گاه شتابان به سمت وقایع و حوادثی پیش می‌روند که دلخواه او نیست. این داستان در ادامه روایتی است از شکاف عاطفی عمیقی که میان پدر خانواده و سایر اعضاء آن بعد از 25 سال زندگی مشترک ایجاد می‌شود.

از محمد‌رضا آریان‌فر پیش از این دفتر شعرهایی با عنوان «جهانی ایمن‌تر از تبسم‌های تو نیست»، «سهمی از همه ترانه‌ها» و همچنین نمایشنامه‌هایی با عنوان دو روایت جامانده، نقل آخر، زهور و… منتشر شده است. همچنین نخستین رمان وی با عنوان «رقص با طوفان» پیش از این توسط نشر افراز منتشر شده است.در ادامه بخشی از این رمان را می خوانید: «می‌دانست از در پهن رنگ‌ ریخته دانشکده که بگذرد، مردمک نگرانی قدم به قدمش خواهد آمد. از پشت نرده و ردیف کوتاه شمشادها نگاهی به محوطه انداخت، مردد وارد شد. هنوز پا روی پله‌های سنگی ساختمان اصلی نگذاشته بود، صبا را دید.

صبا که با چند دختر دیگر گرم صحبت بود، برای او دستی بلند کرد و به سویش آمد. هردو در سکوت، شانه به شانه وارد راهرو شدند. می‌دانست پشت خم کوچک انتهای راهرو، با نگاه ملتمسانه صدرا، مواجه خواهد شد. تصمیم به بازگشت گرفت، اما با دیدن دکتر سعادت که وارد راهرو می‌شد، توقف کرد. صبا بازوی او را گرفت که به سوی کلاس ببرد، اما او بازویش را کشید و متبسم برای دکتر سری تکان داد. صبا عصبانی از این حرکت، به صدرا که در انتهای راهرو ایستاده بود، نگاهی انداخت.

 
صدرا جزوه ای را که مشغول مطالعه‌اش بود در کیف گذاشت و با چهره‌ای درهم و شانه‌های افتاده از کنار آن‌ها گذشت و از دانشکده خارج شد. صبا نگاه غمگینش را از صدرا گرفت و به فاخته دوخت که خود را آماده برخورد با دکتر سعادت می‌کرد. دکتر سر در کتاب بدون پاسخ به سلام‌های اطرافیان از کنار فاخته گذشت.فاخته آهسته به طوری که او بشنود، زمزمه کرد: «وفای عهد را صد بار جان دادن روا باشد.»دکتر نگاه ثابت و مانده اش را با شنیدن این شعر از روی خط کتاب برداشت. ماند کوتاهی کرد و سوی کلاس به راه افتاد.

فاخته حس کرد غرورش لگد‌ مال شده، بلند گفت: «سلام آقای دکتر.»این سلام چنان بلند ادا شد که دکتر چاره‌ای جز سر بیرون آوردن از چنگال کلمات و چرخیدن سوی فاخته ندید.- شمایین خانم کیانی، می‌بخشین متوجه نشدم.فاخته به او نزدیک شد، آهسته گفت:- تا ساعت هفت دکتر، تا ساعت هفت نگاهم به فنجان قهوه سرد بود توی کافی‌شاپ. دکتر متعجب ابرو بالاانداخت و پرسشگرانه پرسید:- ساعت هفت… کافی‌شاپ، واسه چی خانم کیانی؟فاخته سعی کرد مقابل این لحن ساده، تسلطش را از دست ندهد. با لبخند گفت:- قرار رو میگم آقای دکتر، دیروز…


دکتر متفکرانه چینی به پیشانی انداخت، انگار نکته‌ای را به یاد آورده باشد، گفت:- وای… وای برمن… خانم کیانی قرار رو از یاد بردم، شرمنده‌ام… عذر می‌خوام.- شرمنده؟!باز معترضانه گفت: «شرمنده؟!»دکتر سری تکان داد.- تا ساعت هفت رو عرض می‌کنم سرکار خانم.فاخته بی توجه به نگاه دانشجویان، به او نزدیک شد.- مطمئن باشم دکتر؟- مطمئن…! از چی خانم؟- این که واقعا قرارو از یاد بردین.دکتر که تا چند لحظه پیش می‌کوشید مانند بازیگری توانمند، بازی کند، لب گزید.- خانم لطفا اجازه جبران بدین… فردا…فردا.از توی کیف دفتر یادداشتی درآورد، ورق زد.

– ساعت پنج بعد از ظهر، همون کافی‌شاپ… خوبه؟فاخته چیزی را که می‌شنید، نمی‌توانست باور کند. از شوق نفسش به شماره افتاد، ناباورانه به دکتر که توی دفترچه وقت ملاقات را می‌نوشت، نگاه کرد. دکتر دفترچه را توی کیف گذاشت و برابر نگاه کنجکاو دانشجویان، بلند گفت:- عذر تقصیر خانم، قول می‌دم امشب مقاله شما رو مطالعه می‌کنم، با اجازه.سر در کتاب فرو برده دور شد. فاخته با قدم‌های لرزان به سوی صبا رفت و با صدایی که از هیجان می‌لرزید، آهسته گفت:


– شنیدی… شنیدی صبا؟صبا سنگین گفت:- دیدی… دیدی فاخته؟فاخته لب ورچید، با قهر گفت:- به تو می‌گن خروس بی محل. دیدم… خب که چی آدم به اون بلندی از کنارت گذشت و تو ندیدی؟صبا مستأصل گفت:- چشم‌هاش فاخته… چشم‌هاش رو می‌گم.فاخته زیر لب زمزمه کرد: «چشم‌هاش.»- می‌ترسم فاخته، از اون چیزی که تو چشم‌هاش دیدم، می‌ترسم… می‌ترسم. »رمان «بانوی مه» در 400 صفحه و به قیمت 16000 تومان منتشر شده است که بسیار زیبا بود.