رفیع پس از مواجهه با درخواست پسرش مبنی بر اظهارعلاقه به دختری و پس از مشاهده تصویر او، به گذشته خود سفر میکند و متوجه میشود تصویر این دختر همانند فردی است که او در گذشته عاشقش بوده و به نوعی به او دلبسته میشود. در این میان، «گلشن» همسر آقا رفیع نیز از این احساس آگاه میشود و آدمهای داستان، گاه آرام و گاه شتابان به سمت وقایع و حوادثی پیش میروند که دلخواه او نیست. این داستان در ادامه روایتی است از شکاف عاطفی عمیقی که میان پدر خانواده و سایر اعضاء آن بعد از 25 سال زندگی مشترک ایجاد میشود.
از محمدرضا آریانفر پیش از این دفتر شعرهایی با عنوان «جهانی ایمنتر از تبسمهای تو نیست»، «سهمی از همه ترانهها» و همچنین نمایشنامههایی با عنوان دو روایت جامانده، نقل آخر، زهور و… منتشر شده است. همچنین نخستین رمان وی با عنوان «رقص با طوفان» پیش از این توسط نشر افراز منتشر شده است.در ادامه بخشی از این رمان را می خوانید: «میدانست از در پهن رنگ ریخته دانشکده که بگذرد، مردمک نگرانی قدم به قدمش خواهد آمد. از پشت نرده و ردیف کوتاه شمشادها نگاهی به محوطه انداخت، مردد وارد شد. هنوز پا روی پلههای سنگی ساختمان اصلی نگذاشته بود، صبا را دید.
صبا که با چند دختر دیگر گرم صحبت بود، برای او دستی بلند کرد و به سویش آمد. هردو در سکوت، شانه به شانه وارد راهرو شدند. میدانست پشت خم کوچک انتهای راهرو، با نگاه ملتمسانه صدرا، مواجه خواهد شد. تصمیم به بازگشت گرفت، اما با دیدن دکتر سعادت که وارد راهرو میشد، توقف کرد. صبا بازوی او را گرفت که به سوی کلاس ببرد، اما او بازویش را کشید و متبسم برای دکتر سری تکان داد. صبا عصبانی از این حرکت، به صدرا که در انتهای راهرو ایستاده بود، نگاهی انداخت
.فاخته حس کرد غرورش لگد مال شده، بلند گفت: «سلام آقای دکتر.»این سلام چنان بلند ادا شد که دکتر چارهای جز سر بیرون آوردن از چنگال کلمات و چرخیدن سوی فاخته ندید.- شمایین خانم کیانی، میبخشین متوجه نشدم.فاخته به او نزدیک شد، آهسته گفت:- تا ساعت هفت دکتر، تا ساعت هفت نگاهم به فنجان قهوه سرد بود توی کافیشاپ. دکتر متعجب ابرو بالاانداخت و پرسشگرانه پرسید:- ساعت هفت… کافیشاپ، واسه چی خانم کیانی؟فاخته سعی کرد مقابل این لحن ساده، تسلطش را از دست ندهد. با لبخند گفت:- قرار رو میگم آقای دکتر، دیروز…
– ساعت پنج بعد از ظهر، همون کافیشاپ… خوبه؟فاخته چیزی را که میشنید، نمیتوانست باور کند. از شوق نفسش به شماره افتاد، ناباورانه به دکتر که توی دفترچه وقت ملاقات را مینوشت، نگاه کرد. دکتر دفترچه را توی کیف گذاشت و برابر نگاه کنجکاو دانشجویان، بلند گفت:- عذر تقصیر خانم، قول میدم امشب مقاله شما رو مطالعه میکنم، با اجازه.سر در کتاب فرو برده دور شد. فاخته با قدمهای لرزان به سوی صبا رفت و با صدایی که از هیجان میلرزید، آهسته گفت: