و اینک ،شاخه ی نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن .
بی تابی انگشتانم شور ربا یش نیست ،عطش آشنایی است .
درخشش میوه !درخشان تر
وسوسه ی چید ن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت .
و من ،شاخه ی نزدیک !
ار آب گذشتم ،از سایه بدر رفتم
رفتم ،غرورم را بر ستیغ عقاب –آشیان شکستم
و اینک ،در خمیدگی فروتنی ،به پای تو مانده ام .
خم شو ،شاخه ی نزدیک !
سهراب سپهری و شعر جذایش