روزی مرد لاف زنی پوست دنبه ای چربی را که در خانه داشت هر روز لب و سبیل خود را با آن چرب می کرد و به مجلس ثروتمندان می رفت و چنین وانمود می کرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می کشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا …
شکمش از گرسنگی ناله می کرد که ای درغگو، خدا، حیله و مکر تو را آشکار کند!
این لاف و دروغ تو ما را آتش می زند. الهی، آن سبیل چرب تو کنده شود، اگر تو این همه لافِ دروغ نمی زدی، لااقل یک نفر رحم می کرد و چیزی به ما می داد.
ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می کند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا می کرد که خدایا این درغگو را رسوا کن
تا بخشندگان بر ما رحم کنند, و چیزی به این شکم و روده برسد.
عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربه ای آمد و آن دنبة چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد.
پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید، و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد.
آن دنبه ای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب می کردی.
من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند، آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند.
مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.