وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

چند شعر زیبا از زنده یاد حمید مصدق

چند شعر زیبا از زنده یاد حمید مصدق
توبه من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من كرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

وتو رفتی و هنوز،
سال ها هست كه در گوش من آرام،آرام
خش خش گام تو تكراركنان
می دهد آزارم
و من اندیشه كنان
غرق این پندارم
كه چرا ، خانه كوچك ما سیب نداشت
****************************************

چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید

صفای گمشده آیا
بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟

اگر زمانه به این گونه
ــ پیشرفت این است

مرا به رجعت تا غار
ــ مسکن اجداد
مدد کنید

که امدادتان گرامی باد
همیشه دلهره با من
همیشه بیمی هست
که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد

همیشه می گفتم:
چقدر مردن خوب است
چقدر مردن
ــ در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است ــ
خوب است
***************************************

آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری
دلم آن سوی زمان

با تو آیا دارد
ــ وعده ی دیداری ؟

ــ چه شنیدم ؟
تو چه گفتی ؟
ــ آری ؟!

در شبان غم تنهایی خویش،
عابد چشم سخنگوی توام .
من در این تاریكی،
من در این تیره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گیسوی توام .

شكن گیسوی تو،
موج دریای خیال .
كاش با زورق اندیشه شبی،
از شط گیسوی مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می كردم .
كاش بر این شط مواج سیاه،
همه عمر سفر می كردم .

*****

وای، باران؛
باران؛
شیشه پنجره را باران شست .
از اهل دل من اما،
– چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست .

*****
خواب رویای فراموشیهاست !
خواب را دریابم،
كه در آن دولت خواموشیهاست .
من شكوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی كه به من میگوید :
« گر چه شب تاریك است
« دل قوی دار،
سحر نزدیك است

دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می بیند .
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی،
– پر مرغان صداقت آبی ست –
دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پرو بال .
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاك سحری ؟
– نه؟
از آن پاكتری .
تو بهاری ؟
– نه،
– بهاران از توست .
از تو می گیرد وام،
هر بهار اینهمه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو !

*****

در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
كاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون كن !
باز كن پنجره را !

تو اگر باز كنی پنجره را،
من نشان خواهم داد ،
به تو زیبایی را .
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
كه در آن شوكت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد .

باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسی عروسكهای
كودك خواهر خویش؛
كه در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس .
صحبت از سادگی و كودكی است .
چهره ای نیست عبوس .
كودك خواهر من،
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز،
شوكتی می بخشد .
كودك خواهر من نام تو را می داند
نام تو را میخواند !
– گل قاصد آیا
با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟! –

باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز .
باز كن پنجره را ! –
– صبح دمید ! .

***

گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند .
رفته ای اینك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوكواران تواند .
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینك، اما آیا
باز بر می گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد !

***

و چه رویاهایی !
كه تبه گشت و گذشت .
و چه پیوند صمیمیتها،
كه به آسانی یك رشته گسست .
چه امیدی، چه امید ؟
چه نهالی كه نشاندم من و بی بر گردید .

دل من می سوزد،
كه قناریها را پر بستند .
كه پر پاك پرستوها را بشكستند .
و كبوترها را
– آه، كبوترها را …
و چه امید عظیمی به عبث انجامید.

*****
در میان من و تو فاصله هاست .
گاه می اندیشم ،
– می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !

تو توانایی بخشش داری .
دستای تو توانایی آن را دارد ؛

– كه مرا،
زندگانی بخشد .
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجسته ای از زندگانی من هستی.

*****

من به بی سامانی،
باد را می مانم .
من به سرگردانی،
ابر را می مانم.

من به آراستگی خندیدم .
من ژولیده به آراستگی خندیدم .
– سنگ طفلی، اما،
خواب نوشین كبوترها را در لانه می آشفت .
قصه بی سر و سامانی من،
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت :
« چه تهی دستی، مَرد!
ابرباورمیكرد.

*****
من در آیینه رخ خود دیدم
وبه تو حق دادم.
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم

*****

بی تو در می یابم،
چون چناران كهن
از درون تلخی واریزم را.
كاهش جان من این شعر من است .

آرزو می كردم،
كه تو خواننده شعرم باشی .
– راستی شعر مرا می خوانی ؟ –
نه، دریغا، هرگز،
باورم نیست كه خواننده شعرم باشی .
– كاشكی شعر مرا می خواندی ! –

*****

گاه می اندیشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسی می شنوی، روی تو را
كاشكی می دیدم .

شانه بالا زدنت را،
– بی قید –
و تكان دادن دستت كه،
– مهم نیست زیاد –
و تكان دادن سر را كه،
– عجیب ! عاقبت مرد ؟
– افسوس !
– كاشكی می دیدم !

من به خود می گویم :
« چه كسی باور كرد
« جنگل جان مرا
« آتش عشق تو خاكستر كرد ؟

« آتش عشق تو خاكستر كرد ؟