به این ترتیب سال آینده آنها سوالی را مطرح میکنند و مدتی فرصت پاسخگویی میدهند اما هیچیک از آنها نمیتواند به سوال پاسخ دهد تا اینکه روزی به مردی ابله به نام «منصوربن موسی» میرسند که نام خود را به «نیممن بوق ابن پشم15» تغییر داده بوده، آنها که از این تغییر نام خوششان میآید و فکر میکنند این مرد خیلی باهوش است سوال را با او مطرح میکنند وی از روی بلاهت و به صورت اتفاقی پاسخ درست را میدهد و …»
بخشی از این داستان طنز بدین شرح است: «وزیر و ملا اسب تاختند و با شتاب به سمت محل برگزاری جلسه و مسابقه علمی شتافتند…جلسه شروع شد و بزرگ دانشمندان توران به میان آمد و مانند دفعه قبل دایره ای بر زمین کشید، ملا پیش رفت و با ذغالی که همراه داشت خطی بر روی دایره کشید بطوری که یک پنجم دایره را جدا کرد. دانشمند نورانی از تعجب دهانش باز ماند، دانشمند تورانی یک سیب در کنار دایره گذاشت، ملا جلو رفت و یک پیاز در کنار سیب قرار دادچشم دانشمند تورانی چهار تا شد. خیلی تعجب کرد و با گردن کج و شرمساری اعلام کرد دانشمند ایرانی برنده شده است و شکست را پذیرفته است.
تورانی ها غمگین شدند و ایرانی ها جشن گرفتند. پادشاه توران آن دانشمند را احضار کرد و با عصبایت از او پرسید: بگو ببینم سئوال شما چه بود و او چه پاسخی داد؟ دانشمند تورانی گفت: قربان من بر روی زمین دایره ای کشیدم یعنی زمین گرد است، نظر شما چیست؟ او خطی کشید که یک پنجم زمین را جدا کرد یعنی بله ما هم همین اعتقاد را داریم و می دانیم یک پنجم زمین خشکی است و باقی آب. من یک سیب کنار دایره گذاشتم یعنی زمین به شکل کره است مثل سیب و او یک پیاز گذاشت یعنی بله ما هم همین اعتقاد را داریم و می دانیم که کره زمین یک پارچه نیست و لایه لایه است مثل پیاز ، قربان می بینید علم ایرانی ها خیلی بیشتر از تورانی ها است.
پادشاه ایران هم خیلی خوشحال ملا را نزد خود صدا کرد و آفرین گفت و بعد گفت: ما که نفهمیدیم سئوال چه بود و جواب چه بود؟ برای ما شرح می دهی؟ ملا گفت: قربانت گردم مسئله خیلی آسانی بود، او یک دایره به اندازه یک نان بر روی زمین کشید یعنی ما هر روز یک نان می خوریم من هم یک خطی کشیدم یعنی ما بیچاره ها پول خرید و خوردن یک نان در هر روز را نداریم و روزانه یک پنجم نان را می خوریم. او یک سیب کنار آن گذاشت یعنی ما با نان هر روز یک سیب می خوریم من هم یک پیاز گذاشتم یعنی ما بیچاره ها سیب نمی توانیم بخوریم، پیاز می خوریم. پادشاه تعجب کرد و پرسید: نام تو چیست؟ ملا گفت: نام من نیم من بوق ابن پشم پانزده است…»