گرداب، شکیباییم آموخت که دیدم
گاه از من سودازده، سرگشته تری هست
برگی ست که پیچان به کف باد خزان است
گر در همه ی شهر چو من در به دری هست
گشتند پی فتنه بر هر گوشه ی این شهر:
در گوشه ی چشمان تو گویا خبری هست
با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است؛
خوش، آن سفر افتد که در او همسفری هست
گفتم که:«به پای تو گذارم سرِ تسلیم.»
گفتی که :«- نخواهیم کسی را که سری هست…»
چون شمع، مگر شعله زبان سخنت بود؟
کز سوز تو، سیمین! به غزل ها اثری هست.
سیمین بهبهانی و جذاب ترین شعر هایش