اعترافات بامزه و بسیار خنده دار

اعترافات بامزه و بسیار خنده دار

یه بار رفتم مغازه می خواستم ماست کم چرب بگیرم ، اشتباهی گفتم : آقا ببخشید ماست کم مصرف دارید ؟

.

.

تو نمایشگاه کتاب غرفه دار بودم ، دهنم کف می کرد انقدرررر حرف می زدم !

تو یه روز شلوغ اومدم زودی قامت ببندم نماز بخونم تا دوباره شلوغ و وحشتناک نشده برم سر کار ، به خودم اومدم دیدم دارم میگم ۴ جلد نماز ظهر می خوانم قربتاً الی الله !

.

.

اعتراف می کنم که من تا کلاس پنجم دبستان همه اش گریه می کردم و بهانه می گرفتم که چرا من تو جشن عروسی مامان و بابام نبودم !

.

.

اعتراف می کنم اولین روزی که رفتم دانشگاه ، نیم ساعت توی حیاط نشسته بودم تا زنگ رو بزنن برم سر کلاس !

.

.

کلاس دوم راهنمایی بودم با دوستم ته کلاس نشسته بودیم . یه معلم هنر چاق بد اخلاقم داشتیم . گفت بچه ها یا نقاشی بکشین یا میتونیین درس زنگای بعد رو بخونیین ما هم هی نامه نگاری میکردیم درباره معلمه کلی چرت و پرت نوشتیم ( مثلا من نوشتم این شبیه دیو سالاره ! النگوهاشو نگا !! ) معلمه گفت چی مینویسی ؟ منم گفتم درس میخونیم از شانس ما کتاب حرفه هم جلمون باز بود نه ریاضی علوم ) اخر سر شاکی شد اومد پیشمون ! نامه رو نگاه کرد ! خدا میدونه ما چقدر خجالت کشدیم . بماند که اونم جبران کرد !

.

.

اعتراف می کنم که چون زانوهام مشکل داشت رفتم از زانوهام عکس رنگی بگیرم . داخل شدم ، آقاهه گفت شلوارتو دربیار و روی تخت دراز بکش ، دراز کشیدم ، یارو رفت بعدش یه صدایی شنیدم . یه نفر گفت : نفس نکش ، نفس نکشیدم . بعد گفت نفس بکش ، ۲ باره گفت نفس نکش ، بعد گفت نفس بکش . من هم به حرفش گوش می کردم ، واسه بار سوم گفت نفس نکش ، نفسم رو نگه داشتم ، ۲۰ ثانیه گذشت ، یواشکی نفس کشیدم آقاهه داد زد نفس نکش دیگه ! منم نفس نکشیدم . بعد گفت پاشو . من هم بلند شدم ، گفت شما بخواب ! دیدم یه نفر دیگه اون طرف هست داشتن از قفسه سینه اش عکس می گرفتن !

.

.

اعتراف می کنم بچه که بودم مامانم جرات نمی کرد با من سوار تاکسی بشه چون می دونست اگر راننده آهنگ بذاره من شروع می کنم به رقصیدن. اون هم چه جور !

.

.

دختر همسایه اومده زنگمونو زده ، در رو باز کردم، می پرسه کاری داری ؟ می گم نه عزیزم ، بی کارم ! گفت : ادویه کاری رو می گم !

تا یه ربع داشتیم می خندیدیم . از اون موقع هر وقت منو می بینه می گه کاری داری بالاخره ؟

.

.

تا ۸ سالگی فکر می کردم یه خرگوشم . چون وقتی بچه بودم پدرم همش می گفت من یه بچه خرگوش بودم که اونا از تو باغچه پیدام کردن و وقتی بزرگ شدم شبیه خودشون شدم . . . !

.

.

اعتراف می کنم بچه که بودم گم شدم، مامانم پیدام کرد بهش گفتم : ” بهت نگفتم دستمو بگیر گم نشی ؟

.

.

بچه که بودم ، خاله ام تازه ازدواج کرده بود . یه روز اومدن خونه مامان بزرگم و مامانم گفت خاله اینا ماشین خریدن ، بهشون تبریک بگو . من هم تو عالم بچگی به جای مبارک باشه گفتم دست شما درد نکنه ! مهمونی رسما منفجر شد از خنده !
.

.

اعتراف می کنم که یک بار به یک مغازه خدمات کامپیوتری برای خرید نرم افزاری رفتم. مغازه ۲ در داشت . از در اول که داخل شدم، پرسیدم گفت نداریم . بعد از در دیگر که فکر می کردم مغازه دیگری باشد دوباره داخل شدم و پرسیدم ناگهان دیدم که همان مغازه است و مشتریان داخل مغازه کلی بهم خندیدن !
.

.
اعتراف می کنم اوایل دوران نامزدیم وقتی برای اولین بار با خانواده شوهرم به مجلس ختم یکی از نزدیکانشون رفته بودیم ، جلوی در ، خانواده متوفی رو که دیدم حول شدم در جواب احوال پرسی شون گفتم : خدا بیامورزدتون

.

.
یکی از همکلاسی های دوره دبستان رو دم در دانشگاه دیدم ، داشتیم گپ می زدیم که دو تا دختر که ازشون بدم می آمد از در دانشگاه اومدن بیرون . گفتم : اه باز این . . . آمد ! گفت : اون خواهرمه ! سریع گفتم : نه ! اون یکی ! گفت : اون هم زنمه !

از اونی که روز ازل شانس پخش می کرده متشکرم شخصاً !

.

.

داشتم در گوشی با نامزدم صحبت می کردم ، یهو داداشم صدام کرد، منم به نامزدم گفتم یه لحظه گوشی رو نگه دار !

.

.

اعتراف میکنم وقتی ۴ساله بودم یه اسکناس ۱۰۰تومانی داشتم،داداش بزرگم که ۲سال از من بزرگتر بود پول نداشت منم اسکناسه رو از وسط نصف کردم و نصفشو بهش دادم گفتم حالا هر دو ۵۰ تومان پول داریم بریم بستنی بخریم، باهم رفتیم مغازه و هرکدوم پول خودمونو تا زده بودیم که فروشنده مغازه که پیرمرد بود چشماش خوب نمیدید نفهمه پولامون نصفه و هرکدوم بستنی خریدیم و خوشحال برگشتیم خونه و واسه مامان تعریف کردیم، مامان خندید و گفت خب چرا پولو نصف کردین،باهم میرفتین اکناس صدتمانی رو میدادین ۲تا بستنی میخریدین