من در خویش ، و كلاغی لب حوض.
خاموشی، و یكی زمزمه ساز.
تنه ی تاریكی ، تبر نقره ی نور.
و گوارایی بی گاه خطا. بوی تباهی ها، گردش زیست.
شب دانایی. و جدا ماندم : كو سختی پیكرها، كو بوی زمین،
چینه بی بعد پری ها؟
اینك باد، پنجره ام رفته به بی پایان . خونی ریخت، بر سینه
من ریگ بیابان باد!
چیزی گفت، و زمان ها بر كاج حیاط ، همواره وزید و وزید.
اینهم گل اندیشه ، آنهم بت دوست.
نی ، كه اگر بوی لجن می آید، آنهم غوك ، كه دهانش
ابدیت خورده است.
دیدار دگر، آری : روزن زیبای زمان.
ترسید، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست،
خیره به من : غم نامیرا.