صداش
به شكل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلك هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما كوچاند.
به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر كرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تكرار بود.
و او به سبك درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه كودكی باد را صدا می كرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
و ابرها دیدیم
كه با چقدر سبد
برای چیدن یك خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
كه روبروی وضوح كبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز كشید
و هیچ فكر نكرد
كه ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یك سیب
چقدر تنها ماندیم. چقدر تنها ماندیم.