وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

جای دنج ِ تمیز و پُر نور قصه

دیروقت بود و همه كافه را ترك كرده بودند، جز پیرمرد كه در سایه ای كه برگ های درخت در زیرِ نورِ چراغ برق ساخته بودند نشسته بود. در طول روزخیابان خاك آلود بود ولی در شب شبنم گرد و غبار را فرو می نشاند و پیرمرددوست داشت تا دیروقت بنشیند، چون گوشش سنگین بود و حالا در شب كه همه جا آرام بود تفاوت را حس می كرد. دو پیش خدمت ِ كافه می دانستند كه اوكمی مست است و با این كه مشتری خوبی بود می دانستند كه اگر زیاد بنوشدپولی نمی پردازد و می رود و برای همین مراقبش بودند و نگاهش می كردند.یكی از پیش خدمت ها گفت : هفته پیش می خواسته خودش را بُكشد.
برای چی ؟
ناامید شده بوده .
برای چی ؟
برای هیچی .
تو از كجا می دانی برای هیچی بوده ؟
خیلی پول دارد.
آن ها پشت یك میز، كنارِ دیوارِ دم ِ درِ كافه ، نشسته بودند و به مهتابی نگاه می كردند كه میزهایش خالی بود، به جز جایی كه پیرمرد زیر سایه برگ های درختی كه به آرامی در باد تكان می خورد نشسته بود. دختر و سربازی ازخیابان گذشتند. نورِ چراغ ِ برق خیابان روی شماره فلزی یقه سرباز درخشید.دختر كلاهی به سر نداشت و در كنار او تند می رفت .
یكی از پیش خدمت ها گفت : دژبان او را بازداشت می كند.
مهم نیست ، چون چیزی را كه می خواسته به دست آورده .
كاش زودتر از این جا برود، چون دژبان ها گیرش می آورند. آن ها پنج دقیقه پیش از این جا گذشتند.
پیرمرد كه در سایه نشسته بود با لیوانش به پیش دستی زد.
پیش خدمت ِ جوان به طرفش رفت : چه می خواهی ؟
پیرمرد نگاهش كرد و گفت : یك براندی دیگر.
پیش خدمت گفت : مست می شوی .
پیرمرد نگاهش كرد. پیش خدمت رفت و به همكارش گفت : مثل این كه می خواهد تمام شب این جا بماند. من خوابم می آید. هیچ وقت زودتر ازساعت سه به رخت خواب نرفته ام . او باید هفته پیش خودش را می كشت .
پیش خدمت بُطری براندی و یك پیش دستی دیگر از پیش خان توی كافه برداشت و با قدم های بلند و سریع به طرف میز پیرمرد رفت . پیش دستی راروی میزش گذاشت و لیوانش را پُر كرد و به مرد كر گفت : تو باید خودت راهفته پیش می كُشتی .
پیرمرد با انگشت اشاره كرد و گفت : یه كمی بیش تر.
پیش خدمت لیوانش را پُر كرد، آن قدر كه براندی از لیوان سرریز كرد و ازپیش دستی روی سینی ریخت .
پیرمرد گفت : ممنون .
پیش خدمت بطری را برداشت و رفت پیش همكارش پشت میز نشست وگفت : الان دیگر مست است .
هر شب مست می كند.
برای چی می خواسته خودش را بكشد؟
من از كجا بدانم .
چه طور می خواسته خودش این كار را بكند؟
با یك طناب می خواسته خودش را دار بزند.
كی طناب را بریده ؟
خواهرزاده اش .
برای چی ؟
برای نجات ِ روحش .
چه قدر پول دارد؟
خیلی زیاد.
الان باید هشتاد سالش باشد.
بیش تر از این ها نشان می دهد.
كاش می رفت به خانه اش . من هیچ وقت زودتر از ساعت سه نخوابیده ام .این هم شد ساعت خواب !
او این جا می ماند برای این كه از این كار لذت می برد.
او تنهاست ، ولی من تنها نیستم . من زن دارم كه الان تو رخت خواب منتظرم است .
او هم قبلاً زن داشته .
تو هم چو وضعی زن فایده ای براش ندارد.
این طور نیست . شاید با یك زن وضعش روبه راه شود.
خواهرزاده اش ازش مراقبت می كند. تو گفتی كه نجاتش داده .
بله .
من دلم نمی خواهد این قدر پیر شوم . پیری چیز مزخرفی است .
نه برای همه . این پیرمرد تمیزی است . بدون این كه خودش را كثیف كندمی خورد، حتی الان كه مست است . نگاهش كن .
دلم نمی خواهد نگاهش كنم . آرزو می كنم به خانه اش برود. آدم هایی كه این جا كار می كنند برایش هیچ اهمیتی ندارند.
پیرمرد از پشت لیوانش به میدان نگاهی انداخت و بعد رویش را به طرف پیش خدمت ها برگرداند و با اشاره به لیوانش گفت : یك براندی دیگر.
پیش خدمتی كه عجله داشت به طرفش رفت و گفت : «تمامش كن .» و مثل آدم احمقی كه موقع حرف زدن با خارجی ها و آدم های مست كلماتی رامی اندازند، گفت : برای امشب دیگر كافی . الان دیگر تعطیل .
پیرمرد گفت : یكی دیگر.
نه تمام شد.
پیش خدمت با دستمال اطراف میز را خشك كرد و سرش را تكان داد.پیرمرد بلند شد. آرام پیش دستی ها را شمرد و كیف چرمی اش را از جیبش درآورد و حسابش را پرداخت و نیم سكه ای نقره هم انعام داد.
پیش خدمت او را دید كه از خیابان پایین می رود؛ مردی پیر كه تلوتلوخوران و باوقار راه می رفت . پیش خدمتی كه عجله نداشت پرسید: چرانگذاشتی بماند و یك كمی دیگر بنوشد؟
آن ها كركره پنجره را كشیدند.
هنوز كه دو و نیم نشده .
می خواهم به خانه بروم بخوابم .
یك ساعت دیر یا زود چه توفیری دارد؟
برای من توفیر دارد.
یك ساعت هیچ توفیری ندارد.
تو مثل پیرمردها حرف می زنی . او می تواند یك بطری بخرد و برود توی خانه اش بخورد.
اما مثل این جا نمی شود.
می دانم .
پیش خدمتی كه زن داشت ، حرفش را تأیید كرد. نمی خواست چیز پرتی گفته باشد، فقط عجله داشت .
تو هیچ نمی ترسی زودتر از موعد به خانه ات می روی ؟
دستم می اندازی !
فقط می خواستم شوخی بكنم .
پیش خدمتی كه عجله داشت كركره را پایین كشید و بلند كه می شد، گفت :من اعتماد دارم ، همیشه اعتماد داشته ام .
پیش خدمت ِ پیر گفت : تو جوانی داری ، جرأت داری و یك شغل داری . توهمه چیز داری .
و تو چی كم داری ؟
همه چیز، به جز كار.
هر چیزی كه من دارم تو هم داری .
نه ، من هیچ وقت جرأت نداشته ام ، جوان هم نیستم .
بس كن ، این قدر چرند نگو، تمامش كن .
پیش خدمت ِ پیر گفت : من از آن آدم هایی هستم كه دوست دارند تا بوق سگ تو كافه بمانند، كنار آدم هایی كه دوست ندارند زود به رخت خواب بروند، آن هایی كه تو دل شب نور لازم دارند.
من دلم می خواهد به خانه ام بروم و بخوابم .
پیش خدمت پیر كه لباسش را پوشیده بود گفت : ما دو تا با هم فرق داریم .موضوع فقط سر جوانی و این حرف ها نیست ، با این كه این ها چیزهای زیبایی هستند. هر شب دِل خورم از این كه باید در را قفل كنم ، چون فكر می كنم شایدكسی باشد كه به كافه احتیاج داشته باشد.
ای بابا، كافه های زیادی هست كه تا صبح باز باشند.
تو نمی فهمی . این جا یك كافه تمیز و دنج است با نور كافی . روشنایی این جا محشر است ، همین طور سایه روشن برگ هایش .
پیش خدمت جوان گفت : شب به خیر.
دیگری گفت : «شب به خیر.» و چراغ ها را خاموش كرد و زیرلب باخودش گفت : «این جا نور هست ، ولی مهم این است كه تمیز و دنج باشد،موزیك هم نباشد اشكالی ندارد. موزیك را ولش . می توانی باوقار كنارپیش خان بایستی ، چون كار دیگری این وقت شب وجود ندارد. پس او از چه می ترسید؟ شاید هم ترس و وحشت نبود، پوچی بود، كه او به خوبی می شناختش . همه اش هیچ و پوچ بود و مردی كه هیچ بود. فقط همین بود وروشنایی همه آن چیزی بود كه او احتیاج داشت و همین طور پاكیزگی و نظم .بعضی ها در آن زندگی می كنند و هیچ وقت هم احساسش نمی كنند، ولی اومی دانست كه همه اش هیچ و پوچ بود و هیچ اندر هیچ . ای هیچ ما كه درهیچی ، نام تو هیچ باد. هستی تو هیچ باد، اراده تو هیچ اندر هیچ باد. همان گونه كه هیچ چیز هیچ است . در این هیچستان ، هیچ ِ روزانه ما را به ما عطا كن و هیچ ِما را هیچ مگردان . و آن گونه كه ما هیچ های خود را هیچ می كنیم تو ما را درهیچستان هیچ مگردان و از شر هیچی در امان نگه دار، و باز هیچ . درود برهیچ ، همه هیچ ، هیچی كه با توست .
لب خند زد و جلو باری كه رویش یك دست گاه قهوه جوش ِ بخاری بودایستاد.
پیش خدمت ِ بار پرسید: چی می خوری ؟
هیچ .
پیش خدمت ِ بار گفت : «این هم یك خُل و چِل دیگر.» و سرش را برگرداند.
پیش خدمت گفت : یك فنجان كوچك .
پیش خدمت بار برایش ریخت .
پیش خدمت گفت : نور ملایم و مطبوعی است ، اما بار تمیز نیست .
پیش خدمت ِ بار نگاهش كرد، ولی جوابی نداد. برای حرف زدن خیلی دیربود.
پیش خدمت بار گفت : یك فنجان كوچك دیگر می خواهی ؟
پیش خدمت گفت : «نه ممنون .» و بیرون رفت . بارها و پیاله فروشی ها رادوست نداشت . یك كافه تمیز و پُرنور چیز دیگری بود. حالا دیگر بدون هیچ فكری به خانه و به اتاقش می رفت . در رخت خواب دراز می كشید و بالاخره پیش از آن كه هوا روشن شود به خواب می رفت . بعد به خودش گفت : این هم یك جور بی خوابی است ، خیلی ها این طورند.