وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

کتابی در شرح آرای بودا بلند

کتابی در شرح آرای بودا بلند
همین ابتدای متن بگویم شک به جانمان افتاده این رفیقی که می خواهیم شرح دهیم، رفیق خودمان بوده است یا نه. اما رفیقی داشتیم یا داشتند که عجیب شیفته داشتن کتاب بود. داشتن کتاب نه برای خواندن که علاقه وافری داشت به داشتن کتابخانه. یکجورهایی کلکسیونر کتاب بود. البته هوشمندی به خرج داده، پشت جلد کتاب ها را خوانده بود و هر کسی که درباره کتاب ها توضیحی می خواست همان پشت جلد کتاب ها را برایش توضیح می داد.

رفیق ما از این شیفتگان غرب بود. از اینها که می گویند سینما فقط سینمای آمریکا، ادبیات هم همینطور، از آن طرف هم زنده باد «هایک» و عشقش هم رفتن به نیویورک بود و قدم زدن در منهتن و دیدن لامپ های عظیم هالوژن و در کل اعتقاد داشت باید از نوک انگشت پاها تا فرق سر غربی شد تا درست شود همه چیز. دوست ما اما خب تنها یک تفاوتی با کل جهان غرب و لیبرالیسم و حتی مترجمان ادبیات آمریکایی داشت و آن هم وضعیت ناخوش اقتصادی اش بود.

البته کور شوم اگر دروغ بگویم که ایشان درآمد داشت اما خب با این وضعیت اسفبار قیمت کتاب همه پول ها می رفت برای خرید کتاب و نهایتا روزی یک پاکت سیگار زیکا و چند تا تخم مرغ. درواقع اگر در درون لیبرال بود ایشان، در برون بیشتر شبیه بودایی های هندوستان بود. این بودایی های هندوستان نقطه عطفی شد در زندگی اش. یک روز رفیق متنفر ما از طبیعت با خواندن پشت جلد کتابی در شرح آرای بودا بلند می شود جمعه صبحی برود درکه ببیند چه خبر است که این ملت هی می گویند برویم درکه.

درست در همانجا در آن لحظه ازلی ابدی که بر خیلی ها در درکه رخ داده است بر ایشان هم رخ می دهد و با بانویی از طبقه اقتصادی بالای میدان «ونک» و «پارک وی» و دلبسته عرفان شرق، از اینها که با نستعلیق روی تمامی البسه شان و حتی روی دماغ عمل کرده شان شعر مولانا می نویسند، آشنا می شود. حالابماند این آشنایی فیلمفارسی وار می‌رسد به خیر و امر خیر و ازدواج و اینها اما یکهویی خانه رفیق ما از همین نزدیکی های خودمان در میدان انقلاب رفت و رسید در خیابان های بالاتر از میدان ونک. خانه شان اما شکل سنتی داشت و از اینها که «گبه» به دیوار خانه شان می‌زنند و مینیاتور بر کف خانه می کشند و تعداد زیادی هم قلیان جزو دکور خانه شان هست و از لحظه ای هم که می روی چند تا مرغ عشق و یکی، دوتایی هم کاسکو برایت در مورد جوهره عشق حرف می‌زنند.

رفیق ما هم دیگر عمیقا دل در گرو عرفان شرقی و غربی بسته بود. شیفته «شایگان» شده و دویست وبیست ودوبار هر کدام از فیلم‌های «مهرجویی» را دیده بود. ریشه آرا و نظرات «هایدگر» و «گادامر» را در «ملاصدرا» و «ابن عربی» یافته و کلاهم در جهان غرب معتقد بود به جز برگمان و تارکوفسکی و آنجلوپولوس و آندره ژید مابقی چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.

اینها را همه در آن روز بعد عروسی شان که ما را خانه شان دعوت کرده بودند و تقریبا بعد دو سال ندیدنشان برای ما به صورت ام پی تری شرح دادند. همان روز ما پرسیدیم چه خبرها دیگر؟! که رفیقمان عرض کردند قرار است به زودی در یکی، دو تا فیلم معناگرا که سرمایه گذارشان خانومش است و پسرخاله های خانوم که پنج تا برادرند و کلاعوامل اصلی فیلم ا ند، بازی کند. گفت نقش مردی عارف را دارد که در تهران است که معناگرایی در آن کمرنگ شده، همچون فرشته نجات می آید و همینطور انبوه انبوه «هامون» را که شخصیت های در منجلاب زندگی مدرن فرو رفته این فیلم و این شهر هستند را نجات می دهد و می رساندشان سر منزل مقصود.

ما پرسیدیم این سرمنزل مقصود دقیقا کجاست؟ ایشان بادی در غبغب خویش انداخته گفتند جایی شبیه همین خانه ما، جایی پر از عطر عود و کندر و پر از عرق شاطره و کاسنی و خاکشیر، پر از عشق. این جمله آخر را با گردن کج که میلی متر به میلی متر برای شکستن آن گردن جان کند رو به همسر مهربانش گفت. من آن روز واقعا شیفته این تغییر و تحولات شدم. از شما هم پنهانش نکنم شک به جانم افتاده شاید سرمنزل مقصود که می گویند همین است و ما هم یک جمعه صبحی شاید برویم «درکه».

خدا را چه دیدی شاید ما هم همچون آن رفیقمان همین سیر و سلوک را طی کردیم و درنهایت هم بعد بازی در چند تا سریال و تله فیلم و چند تا فیلم حماسی رفتیم برای شورای شهر ثبت نام کردیم تا هم خدمت خلق کرده باشیم، هم باز خدمت خلق. نوستالژیا، جلد پونصدوهفتادوششم، روایت «گفتند یافت می نشود اما جستیم ما» یا «چه هامون ها، چه هامون ها که در انتظار علی عابدینی ها ایستاده اند جالب بود»