امسال بهار ، یک شب بیخبر
از پنجره اتاقم آمد کنارم نشست
گفت پسرک …
من امسال
جشن میخک ، ناز ارغوان ، عطر نیلوفر ندارم
روی من حساب نکن
چشمهایم خیس شد…
بهار گفت:
گریه نکن
گریه مرا میپوساند…
مثل یک پسر خوب بگیر بخواب،
یک امشب را کنارت میخوابم که نترسی…
و من خوابیدم…
در رویایم دیدم
که خدا برایمان دعا میخواند.
در جائی دور، ساحلی دیدم که جزیزهای داشت
از فوران ابرها
و آدمهایی که مویهکنان
گسیوکَنان
جای خالی پرستوها را زار میزنند.
یه صبح آفتابی ، در رویایم بود
با نان تازه ، با صدف، با سنگریزههای سفید
و مردانی که شب تولدشان را
گریه میکردند.
بهار بیدارم کرد
گفت: گریه نکن
گریه مرا میپوساند
خوابهای خوب هم هست
و من دوباره خوابیدم…
و زنانی در رویایم
که اشکهاشان،چونان ستاره ، زمین را میشکافت
و شاپرکان هفت رنگی که هرگز ازپیلههاشان به جهان نیامدند…
بیدار شدم
تنها، با باران اشک
و بهار،
پوسیده از گریههایم،
بزرگوارانه
بر من میخندید هنوز…
شاعر : مهران مدیری