مگر این مملکت پزشک متدین نمیخواهد؟ اگر خوبها، همه به حوزه بروند، خیلی از سنگرها خالی میماند». از آن تاریخ 15 سال میگذرد؛ از آن تاریخ که من و تو کنار یکدیگر روی یک نیمکت در کلاس درس دبیرستان نشسته بودیم. آن سال من و تو، هر دو در کنکور قبول شدیم، امّا من در مقابل اصرار تو، پدر و مادر، فامیل، اهل محل و بچههای مسجد پافشاری کردم و به حوزه رفتم و تو در دانشگاه مشغول تحصیل شدی. این اولین بار بود که من و تو از هم جدا شدیم، خوب به یاد دارم به من میگفتی: «دانشگاه هم نیروی متعهد نیاز دارد، بحران امروز جامعة ما، کمبود متخصص بسیجی است، مگر این مملکت پزشک متدین نمیخواهد؟ اگر خوبها، همه به حوزه بروند، خیلی از سنگرها خالی میماند».
نگاههای بابا و مامان هم پر از گلایه و اعتراض بود و بیش از آن ترحم. بابا میگفت: «پسرجان به اقبال خود پشت نکن، جوانهای این مملکت چقدر آرزو دارند دانشگاه قبول شوند، حتی دانشگاه آزاد. شب و روز درس میخوانند، نذر و نیاز میکنند، آن وقت تو در بهترین رشته و در بهترین دانشگاه قبول شدهای، ناز میکنی! »، مامان میگفت: «فردا که بخواهی زن بگیری نه پول داری، نه کار و نه مسکن. چه کسی زندگی با تو را میپذیرد؟ » داداش میگفت: «چند وقت دیگر که عمامه سرت بگذاری، هیچکس تحویلت نمیگیرد.. . . اگر میخواهی خدمت کنی، باید به دانشگاه بروی. اگر میخواهی محترم باشی، باز هم باید به دانشگاه بروی. این روزگار غیر از زمان قدیم است که دست آخوندها را میبوسیدند.. . »
آن روزها من جواب قانعکنندهای برای شما نداشتم، ولی یک احساس عجیب در وجود من، یک نیروی نامرئی و یک عشق که آن را بسیار مقدس مییافتم مرا به قم میکشانید. اگر لطف خدا مرا با حاج آقا آشنا نکرده بود، شاید من هم مثل اکبر، همان سالهای اول، حوزه را رها میکردم. چه ایامی غریبی بر ما گذشت و چه حوادث درس آموزی! در این سالها علاوه بر اکبر، برای خیلی از دوستان ما اتفاقات عجیبی افتاد.
میگفت: «طلبه لابهلای عبارات عجق وجق و متون پر پیچ و خم حوزه گم میشود، این همه معطلی اصلاً برای نیازهای طلبه ضرورت ندارد. در دنیای امروز، باید برای آموزش کمترین زمان را صرف کرد و سریع و بی تکلّف پیش رفت». اکبر به دنبال سعادت و خودسازی به حوزه آمده بود؛ همیشه میگفت: «میخواهم آدم بشوم و هیچ جایی بهتر از حوزه آدم، پرورش نمیدهد». ولی وقتی به حوزه آمد و دید طلبهها هم آدمهای معمولی هستند، گاهی فوتبال بازی میکنند، گاهی تلویزیون نگاه میکنند، گاهی برای هم لطیفه میگویند و گاهی تخمه میخورند، سخت به تعارض افتاده بود و به قول معروف شوکه شده بود. چند سال هم که در حوزه، ادبیات عربی و منطق خواند، پاک پشیمان شد و به این بهانه که ما آمده بودیم، قرآن، اخلاق و عرفان بیاموزیم، نه اینکه «ضَرَبَ زیراباً» یاد بگیریم، حوزه را رها کرد.
جواد هم از اول تحت تأثیر قدرت علمی علامه جعفری وارد حوزه شد، امّا وقتی کتابهای قدیمی حوزه را دید، حوصلهاش سر رفت. میگفت: «صرف و نحو مگر چقدر اهمیت دارد که این همه باید تکرار شود؟ چرا در حوزه ریاضیات و نجوم درس نمیدهند؟ چرا روانشناسی و فلسفه هگل نمیخوانیم؟. . . ».
آخرش هم سر از رشتة کامپیوتر دانشگاه در آورد.
علیرضا از باب وظیفهشناسی، آنقدر درس میخواند که سردرد گرفت. هر گاه به او سر میزدم، گوشی واکمن در گوشش بود و نوار درسی گوش میکرد. میخواست خیلی زود بر همة علوم حوزه بلکه دنیا مسلط شود. میگفت: «اگر از وقت خود خوب استفاده نکنیم، شهریة حوزه برای ما جایز نیست. » برای همین سر سفره هم کتاب میخواند، درس معارف گوش میکرد، یادداشتهایش را ویرایش میکرد، مجلهها را ورق میزد؛ آن قدر که پس از چهار سال مبتلا به میگرن سخت و سر دردهای بدخیم شد. دکترها به او گفته بودند: «چند سال باید مطالعه را تعطیل کنی»، حتی از مرور عناوین درشت روزنامه نیز منعش کرده بودند. بالاخره مجبور شد طلبگی را رها کند.
محمّدحسین هم نمیدانم با چه کسی آشنا شده بود که مرتب روزه میگرفت، غذاهای چرب و شیرین نمیخورد، کم حرف میزد، کم میخوابید.. . . او هم پنج سال بیشتر دوام نیاورد. بعد خونریزی معده کرد و رعشه گرفت، به شهرشان بازگشت و با حمایت پدرش، یک مغازه کتاب فروشی باز کرد.
سیادت از همان سال اول کتابهای روشنفکری میخواند. اوایل به این نتیجه رسیده بود که عالم دین باید از همة علوم روز سر در بیاورد و مرجع تقلید باید فیزیک و شیمی و ریاضی هم بداند. از طرفی میگفت ما هیچ وقت نمیتوانیم با اصل دین آشنا شویم و هر چه تلاش کنیم، فقط به یک قرائت و برداشت بشری از آن میرسیم. بعدها معتقد شد که علوم انسانی، اقتصاد، روانشناسی، مدیریت و حتی اخلاق هیچ ربطی به دین ندارد. بنابراین عقل مستقل انسان با تحلیل و تجربه، قواعد آن را بهدست میآورد. دین فقط ارتباط انسان با خدا را سامان میدهد که آن هم یک تجربة معنوی است. بعد هم به این نتیجه رسید که نان خوردن از رهگذر دانش دین یک نوع مفتخوری و بیمسؤولیتی است. طلبه باید از دسترنج خود روزی بخورد و کلّ بر جامعه نباشد. بهعلاوه برای آشنایی با دین لازم نیست طلبه باشیم. استفاده از قرآن و حدیث فقط در انحصار عمامه به سرها نیست. در هر شغل دیگری هم میتوان سخن خدا را فهمید. برداشت ما از قرآن حجیت دارد و محترم است، زیرا راه حق در یک راه منحصر نیست و به تعداد انسانها راه مستقیم وجود دارد. او میگفت: «گوهر دین جاودانه و خواستنی است، امّا ظواهر این آموزهها تابع فرهنگ و رسوم زمانه است. آنچه باید در انسان به وجوداید، همان جوهره و هستة سخت دین است. بنابراین نباید نسبت به ظواهر و احکام و آداب سختگیری داشت و به پوستة دین اهمیت داد». او حوزههای علمیه را متهم میکرد که به فقه و احکام، بیش از اندازه میپردازد. در نهایت سر از دانشگاه درآورد و هر وقت سر صحبت باز میشد، از جمع دوستان میخواست که با تسامح و تساهل با اعتقادات او برخورد کنند.
داود از اول به نظام آموزشی حوزه انتقاد داشت. میگفت: «طلبه لابهلای عبارات عجق وجق و متون پر پیچ و خم حوزه گم میشود، این همه معطلی اصلاً برای نیازهای طلبه ضرورت ندارد. در دنیای امروز، باید برای آموزش کمترین زمان را صرف کرد و سریع و بی تکلّف پیش رفت». برای همین، 6 سال اول را در دو سال و نیم خواند، ولی در هیچ یک از رشتههای تخصصی قبول نشد و همین موجب سرخوردگی او شد.
او هنوز که هنوز است از برنامه حوزه گلایه دارد و چون توان استفاده از متون سنگین را ندارد، سیستم علمی حوزه را ناکارآمد میداند. یکبار به او گفتم، «چرا حوزه را رها نمیکنی؟ » گفت: «دیگر دیر شده است، مردم چه میگویند؟ » گفتم: «چرا به دنبال کاری که به آن علاقه و در آن استعداد داری نمیروی؟ تحصیل حوزه برای تو فایدهای ندارد! ». گفت: «در این وضعیت، اگر به کار دیگری بپردازم و از حوزه خارج شوم، یا میگویند بیسواد است یا متهم به خلع لباس و اخراج از حوزه میشوم». از آن زمان تا به حال، هشت سال میگذرد، ولی برنامهاش فرقی نکرده است.
قاسم و ابراهیم معتقد بودند که طلبه باید از جریانات سیاسی آگاه باشد، حجره آنها، مرکز بولتن و روزنامه بود و همیشه آخرین رویدادها و اطلاعات را با چند رنگ تحلیل و تفسیر، میشد آنجا پیدا کرد. معمولاً تا چند ساعت پس از نیمه شب، به جر و بحث سیاسی میپرداختند و به همه چیز و همه کس کار داشتند. چند دفعه با مدیر مدرسه مجادله کردند که چرا در مورد جریانات روز بیانیه صادر نمیکند؟ کلاسهای درس را به طور مرتب شرکت نمیکردند. به همینخاطر همیشه با واحد حضور و غیاب مدرسه مشکل داشتند. الآن هم که میبینی از فعالان سیاسی یکی از احزاب هستند و درس را کنار گذاشتهاند.
احسان که سالهای اول طلبگی خیلی به تحصیل علاقهمند بود، پس از چند سال معلّم عربی دبیرستان شد و بعد هم یک مرکز ترجمه و آموزش زبان عربی باز کرد. شبیه مجتبی که اول طلبهها را به فراگیری کامپیوتر و تسلط بر ابزارهای نوین پژوهش دعوت میکرد، بعد هم خودش آنقدر در این رشته غرق شد که طلبگی را رها کرد و یک موسسه آموزش علوم کامپیوتری دایر کرد. عین همین داستان، در باره یکی دیگر از رفقا که به هنر علاقهمند بود، پیش آمد.
من از نیازهای اجتماع غافل نیستم. همین الآن هم در کنار کار تحصیل، فعالیتهای دیگری، از جمله تدریس، تحقیق، تالیف و تبلیغ دارمجعفر پس از دو سال که به سختی و فشار درسها را تحمل کرد، احساس وظیفه کرد که در مسجد روستای زادگاهش، یک کانون فرهنگی تأسیس کند و بچهها را تحت پوشش بگیرد. الآن بیش از 10 سال است که در آنجا مشغول فعالیت است؛ بیشتر روزها را به کشاورزی میپردازد و شبها هم در مسجد برای مردم مسئله میگوید.
مرتضی علیرغم علاقة فراوان و تلاش پیگیری که داشت، دروس حوزه را خوب درک نمیکرد. وقتی مشکلات اقتصادی بر او فشار آورد، ترجیح داد درس را کنار بگذارد. الآن هم در یکی از پاساژهای قم پارچه فروشی میکند.
دوست دیگری هست که زندگی عجیبی دارد؛ از ابتدای طلبگی به شدت اهل کار علمی است، کمتر با کسی دوست میشود، بلکه کمتر با دوستی حرف میزند. یک حجرة کوچک یک نفره، زیر پلة مدرسه گرفته و صبح و شام سرش در کتاب است. خودش مدعی است که در 25 سالگی مجتهد شده. من هم بعید نمیدانم. البته از فضاهای جدید علم فقه اصلاً اطلاع ندارد، فقط به سبک قدیمی کار کرده است. آدم عجیبی است، قدرت گفت و گو با دیگران را ندارد. از حرفهای غیرعلمی یا بهتر بگویم از حرفهای غیرفقهی حوصلهاش سر میرود. از مسایل سیاسی و اجتماعی سر در نمیآورد. در معامله، کلاه سرش میرود. خیلی زودباور و ساده است، به همین جهت از ارتباط با مردم وحشت دارد. گویا در قرن چهارم زندگی میکند! زبان و قلمش به سبک 200 سال پیش است، نه روزنامه میخواند، نه تلویزیون نگاه میکند و نه با کتب غیرحوزوی سر و کار دارد، حتی خیابانهای شهر قم را بلد نیست. به احتمال قوی معنای واژه اینترنت، چت و ایمیل را نمیداند. در هیچ ورزشی مهارت ندارد. دوچرخهسواری هم یاد نگرفته است.
من هر چه فکر میکنم نمیفهمم این همه اطلاعات فقهی که جمع کرده، به چه دردی میخورد و چه گرهی را باز میکند؟ مشکل بزرگ او این است که چون سنش بالا رفته، بهدست آوردن این مهارتهای اجتماعی برای او بسیار دشوار شده و خودش هم به کلی ناامید است.
به هر حال، 15 سال گذشت. امروز تو در شمال شهر، در یک مرکز معتبر صنعتی مشغول کار هستی و ماهیانه بیش از 10 برابر من درآمد داری. الحمدللّه خانه، ماشین، کامپیوتر، موبایل و امکانات هم داری. امیدوارم یک همسر خوب برایت پیدا شود و به قول خودت «حرّیت» تو را نقطهدار کند. من هم برایت دعا میکنم، به شرط اینکه از این طومار بلند که برای ویژگیهای همسر آیندهات نوشتهای قدری کوتاه بیایی. دیروز 20 دقیقه برای مطالعة آن وقت گذاشتم. اگر موضوع آن را نمیدانستم، فکر میکردم مقالهای درباره ملکة سبا نوشتهای!
حسین جان من و تو در یک روز و از یک مادر متولّد شدهایم و در یک خانواده تربیت یافتهایم. بیش از همة برادرها با هم صمیمی هستیم و حرف دل همدیگر را خیلی خوب میفهمیم. در موضوعات مختلف ساعتها با هم گفت و گو کردهایم و شاید موضوعی نباشد که تیغ مباحثة ما آن را کالبد شکافی نکرده باشد. دربارة حوزه و روحانیت هم، سالهاست که گفت و گو میکنیم و من کتابهای زیادی در این موضوع به تو پیشنهاد دادهام. به همین دلیل، کمی از سؤال تو شگفت زده شدم. راستش انتظار نداشتم چنین قضاوتی داشته باشی. به احتمال قوی آن کتابها را بهخوبی نخواندهای. به هر حال مجبورم کردی که با این نامة مفصل، سرت را به درد بیاورم و البته مثل همیشه خوشحال و از تو ممنونم که با اخلاص و صفای قلب و با دقت نظر و تیزهوشی، نکات ارزندهای را یادآوری کردی.
من در این 15 سال بیشتر به تحصیل مشغول بودهام و الآن دورة عالی تحصیلات حوزوی یعنی درس خارج را میگذرانم. اندکی بیشتر به پایان تحصیل من نمانده است. اینگونه نیست که من تا پایان عمر در قم بمانم. هر روز صبح به کلاس درس بروم و دائم به مباحثه و مطالعه مشغول باشم. من از نیازهای اجتماع غافل نیستم. همین الآن هم در کنار کار تحصیل، فعالیتهای دیگری، از جمله تدریس، تحقیق، تالیف و تبلیغ دارم. در ماه مبارک رمضان، ماه محرم، ایام عزای امام حسین (ع) و بعضی مناسبتهای دیگر، از قم به مراکز دیگر میروم و با متن جامعه از نزدیک ارتباط دارم.
حالا که حسابی کلافه شدی ادامه ی ناگفته ها باشد تا وقت دگر (یعنی همین فردا)