انگار نه انگار که بیست و چند سال از آن روزهای تلخ می گذرد. هنوز هم می توانم نوای آن آهنگ معروف را که می گفت: "سارایوو جهان را خواب برده" را در ته ذهنم بشنوم؛ آهنگی که بیش از 10 بار در طول روز پخش می شد و دیگر جزیی از زندگی همه ما شده بود.
خودمان تازه چهار پنج سال بود که از شر جنگ خلاص شده بودیم، اما هنوز هم داغش برایمان تازه بود و وقتی که اوضاع و احوال آنها را می دیدیم شرایط برایمان بدتر هم می شد. خودمان داغ دیده بودیم و می دانستیم جنگ یعنی چه. طعم آوارگی را چشیده بودیم و آتش سوزاننده توپ و گلوله را با تمام وجود لمس کرده بودیم. شاید هیچکس دیگری مثل ما نمی توانست آن ها را درک کند چون که آن ها هم مانند ما مظلوم واقع شده بودند و درگیر جنگی ناخواسته بودند.
از آن اوقات بد و سیاه سال ها گذشته است، اما هنوز هم هر چند وقت یک بار گورهای دسته جمعی کشف می شوند و بواسطه بیرون آمدن اجساد جدید داغ یک کشور تازه می شود. 18 سال از اتمام جنگ می گذرد؛ اما کوچه های سربرنیتسا هنوز بوی غم می دهند و جوب های آب در کوچه های سارایوو رنگ خون دارند. 21 سال است که خاک غم بر در و دیوار شهرهای بوسنی پاشیده اند و مردمش در به در دنبال بهانه ای می گشتند تا جدا کنند این نقاب سرد و نمناک غم را از چهره کشورشان، دلشان جشن می خواست و روحشان شادی.
حالا تو برنده ای …
امروز اما روز دیگری بود، روزی که منتظرش بودند، روزی که خستگی از تن 4 میلیون انسان بیرون رفت و روحشان از خوشحالی پر کشید. امروز آنها استقلال را جشن گرفتند؛ بعد از 18 سال. حالا دیگر ابراز وجود کرده بودند، خودشان بودند و خودشان. خبری از صرب ها و کروات ها نبود. امروز عروسی خوبان بود و جایی برای شیاطین وجود نداشت.
حقشان را گرفتند؛ بدون خونریزی، بدون تانک و توپ و گلوله. در میدان نبرد مستطیل سبز جنگیدند و سرزمین قهوه را فتح کردند. حالا دیگر آن بالا، میان درخت های بلند جنگل های ریودوژانیرو، کنار دست های باز شده مجسمه بزرگ مسیح، باد می وزد به پرچم آبی و زرد کشورشان. بعد از گذشت 21 سال تلخ و اسفناک از آن جنگ نابرابر، نوبت آنهاست تا شادی و پایکوبی کنند.