وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

دختر درشت اندام تهرانی که مادر 70 ساله اش را کشت

دختر درشت اندام تهرانی که مادر 70 ساله اش را کشت

دختر درشت اندام تهرانی که مادر 70 ساله اش را کشت

 

به گزارش ایران ناز این دختر که اندامی درشت و چهره ای ترسناک داشت مادر خود را به قتل رساند. اسم مریم که میاید همه از ترس چشمانشان گرد میشود و عرق بر پیشانیشان مینشیند .همسایه ها از دختر سنگین وزنی که مادر70ساله اش را کشته، می ترسند.

 

خیابان سجودی بارها صدای فریادهای مریم دختر ٣٥ساله «سنگین وزنی» که با پیکان قدیمی سفیدرنگش در شهر مسافرکشی می‌کرد را بارها به خود دیده است . به گزارش ایران ناز ، مریم به تازگی با پسری جوان آشنا شده بود و می‌خواست به هر قیمت شده خانه پدری‌اش را بفروشد و همراه او به خارج از کشور برود.

 

اما آن شب درگيري او و مادرش داستان را جور ديگري تمام كرد. پيرزن را در طبقه دوم يك آپارتمان ١٠ طبقه در يكي از خيابان‌هاي سجودي پيدا كرده‌اند. چشم‌هاي ترسيده و رفت و آمد‌هاي بي‌حرف و بي‌صداي ساكنان كوچه، ناگفته حقيقت ترسناكي را كه روز گذشته در خانه همسايه اتفاق افتاده تعريف مي‌كند.

 

صداي فريادهاي دختري كه مي‌خواست فرار كند

 

پيرزني كه از آپارتمان بيرون مي‌آيد دست‌هاي لرزان و ترسيده‌اش را از كيف دستي‌اش بيرون مي‌آورد تا كليد خانه را جابه‌جا كند. از چشم در چشم شدن هم واهمه دارد. در ذهنش مدام تصاوير شب و روز حادثه را مرور مي‌كند و با خودش راه‌هايي را كه مي‌توانسته دوستش را از مرگ نجات دهد هزار بار مرور مي‌كند.

 

ساكن طبقه بالاي آپارتمان دوشنبه شب صداي داد و فريادهاي درگير شدن پيرزن را با مريم (دختر مقتول) شنيده و با دست‌هاي لرزيده چشم‌هايش را روي هم گذاشته و زير لب صلوات فرستاده تا دوباره سروصداها تمام شود و لرزش دست‌هايش آرام بگيرد. حالا او نمي‌تواند باور كند همين زني كه تا ديروز به خانه‌اش مي‌رفته و در فنجان‌هاي خانه‌اش چاي مي‌خورده و از زمين و زمان مي‌گفته كشته شده باشد. خانه‌هاي كوچك و آپارتمان‌هاي پوست پيازي مجالي براي بي‌خبري نمي‌گذارد.

 

تمام اهالي محل مريم، دختر ٣5 ساله سنگين وزن پيرزن كشته شده را مي‌شناسند. صداي فريادها و درگيري او با مادرش را حتي همسايه‌هاي انتهاي كوچه هم بارها شنيده‌اند. مي‌دانند كه مريم وزن زياد و چهره خشنش را دوست ندارد. شب‌ها كه مي‌خواهد سرش را روي بالش بگذارد آنقدر قرص مصرف مي‌كند تا همه‌چيز را فراموش كند و خواب به چشمش بيايد.

 

يكي از همسايه‌هاي ساكن كوچه مي‌گويد: «مريم يك پيكان سفيد‌رنگ داشت كه چند سال با آن مسافركشي مي‌كرد. صداي مردانه و هيكل درشتش كه هميشه با غيظ و غضب آدم‌ها را نگاه مي‌كرد اجازه نمي‌داد با كسي ارتباط دوستانه داشته باشد. دل همسايه‌ها براي مادرش كه مجبور بود او را تحمل كند مي‌سوخت. همسايه‌ها بارها شنيده بودند كه جيغ و داد كرده و براي پول مادرش را تهديد به قتل كرده است. به ظاهر زندگي‌شان نمي‌خورد كه مال و اموال زيادي داشته باشند. مريم با اينكه ناراحتي اعصاب داشت صبح تا شب روي پيكاني كه مادرش سال‌ها پيش برايش خريده بود كار مي‌كرد.»

 

همه محل صداي فريادهاي مريم را شنيده بودند

 

محسن پسر ١٩ ساله‌اي است كه همه‌چيز را مي‌داند. از خانه كه بيرون مي‌آيد مدام اطراف را مي‌پايد تا كسي او را نبيند و براي مادرش خبر نبرد كه به خبرنگارها چه گفته و چه شنيده: «همه مردها و پسرهاي محل از مريم حساب مي‌برند. چه برسد به زن‌ها. كسي جرات ندارد پشت سرش حرف بزند. طبيعي است كه كسي نمي‌خواهد براي خودش دردسر درست كند.» اينها را مي‌گويد و دوباره در خانه را نگاه مي‌كند.

 

مردمك لرزان چشم‌ها و دست‌هاي كبود و خيس‌شده‌اش از عرق روايت ترسي است كه از آن روز دارد شايد هم دلهره رسيدن مادرش را دارد: «مريم تازگي‌ها با پسري دوست شده بود كه از خودش كوچك‌تر بود. اسمش ميثم بود. خيلي دوستش داشت. با هم مي‌رفتند و مي‌آمدند و معاشرت مي‌كردند. مادر مريم، ميثم را دوست نداشت. پيرزن ٧٠ساله نمي‌توانست ببيند دخترش پسر غريبه را توي محلي كه سال‌ها براي خودش آبرو داشت ببرد و بياورد.

 

يك روز مريم آمد و گفت: من مي‌خوام برم خارج. مادرش را تهديد كرد كه خانه را بفروشد و طلاهايش را بدهد تا او و ميثم با پولش بروند خارج. براي پاسپورتش هم اقدام كرده بود. پاسپورتش همين ديروز آمد در خانه. يك روز بعد از اينكه مادرش را كشت. آن شب صداي مريم در راهرو مي‌آمد. مثل هميشه داشت مادرش را تهديد مي‌كرد كه اگر خانه را نفروشد چنين و‌چنان مي‌كند. آن شب ميثم هم آنجا بود. صداي دعوا بالا گرفت و ناگهان همه‌چيز ساكت شد. مريم و ميثم در خانه را بستند و رفتند.

 

اين اتفاق از نظر همسايه‌ها چيز عجيبي نبود. اما از آنجايي كه يكي از پيرزن‌هاي ساختمان دوست و همدم مادر مريم بود وقتي ديده بود تا ظهر هيچ صدايي از خانه‌شان نمي‌آيد رفته بود در خانه‌ را زده بود تا ببيند پيرزن خواب است يا بيدار. اينكه آن روز صداي داد و بيداد مريم و روشن كردن ماشينش از پاركينگ نيامده بود، عجيب بود. رفته بود در خانه‌شان را زده بود و وقتي كسي جواب نداده بود پليس را خبر كردند. يك ساعت بعد از آگاهي آمدند و در را شكستند، ديدند زن با صورت سياه و كبود وسط خانه افتاده. چند تا رد چاقوي كم‌عمق هم روي گردنش انداخته بودند. پول‌ها و طلاهاي پيرزن هم هيچ كدام سر جايش نبود.»

 

محسن ميان حرف‌هايش وقتي از مريم مي‌گويد صورتش مچاله مي‌شود. انگار كه حي و حاضر روبه‌رويش ايستاده و قصد جانش را دارد. حرف‌هاي‌مان كه به اينجا مي‌رسد مادر محسن در كوچه را باز مي‌كند و شروع مي‌كند به فرياد زدن « فردا ميان مي‌برن مي‌كشنت…» خودش را لعنت مي‌كند و به صورتش خنج مي‌اندازد. محسن جواب مادرش را با صداي بلند مي‌دهد و دست‌هاي عرق كرده‌اش را به لباس‌هايش مي‌كشد. همراه مادرش به داخل خانه مي‌رود و همين كه مي‌خواهد در را ببندد ما را تماشا مي‌كند و مي‌گويد: «اگه مريم اينارو بخونه مياد منو مي‌كشه.» در را مي‌بندد و پله‌ها را دوتا يكي بالا مي‌رود. دوباره صداي فريادهاي مادر مي‌آيد.

 

دختر پيرزن را مجبور كرد خانه‌اش را بفروشد

 

وارد بنگاه که میشوم تمام صحبتها سررشته ای از مرگ این مادر مظلوم و بیپناه دارد. بنگاه معاملات ملكي سر خيابان آيت‌الله سجودي همه از پيرزني ٧٠ ساله صحبت مي‌كنند كه روز گذشته ماشين آگاهي آمد و جسدش را با خودش برد؛ «خدابيامرز وضعش بد نبود. خونه مال خودش بود، اين آخريا دخترش مجبورش كرده بود خونه رو بفروشه تا با پولش بره خارج. پيرزن زير بار نمي‌رفت اما دختره عاصي‌اش كرده بود، دو ماه پيش اومد، گفت مي‌خواد خونه رو بفروشه. ما هم براش مشتري مي‌برديم. دخترش ناراحتي اعصاب داشت.»

 

مردها شروع مي‌كنند به بحث و جدل كردن و داستان را براي چندمين‌بار تعريف كردن. صاحب سوپرماركت سرخيابان از مريم همان روايت بقيه را دارد. مي‌گويد: وقتي ماشينش را پارك مي‌كرد كسي جرات نداشت كنارش پارك كند. فرياد مي‌زد و همه را به جان هم مي‌انداخت.

 

پليس در خانه پيرزن را پلمب كرده و قفلي بزرگ بر كركره آهني اش زده است. عرض باريك راه پله و فاصله زياد هر پله با پله بعدي براي يك آدم با وزن متوسط هم سخت است. صداي باز شدن در آپارتمان مي آيد و به دنبالش پيرزني وارد مي شود. دست به ديوار گذاشته و نفس نفس زنان پله ها را بالامي آيد:

 

شما اين پيرزني روكه ديروز تو اين ساختمون كشتن مي شناسيد؟

 

با چشم هاي درشت مات و مبهم نگاه مي كند: چي مي خواي بدوني؟

 

داستان زندگي همسايتون رو… اين خانومي كه…

 

نمي گذارد جمله ام تمام شود. كليد را در قفل مي چرخاند و درمانده مي گويد: بدبختي داستان داره؟بيچارگي داستان داره؟ هيچ كي نمي تونه اين داستانارو تعريف كنه، اوني كه بايد داستان نو بگه الان رفته زير خاك…

روانشناسی آنلاین ، خدمات مشاوره

روانشناسی آنلاین ، خدمات مشاوره