یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود. یک پینهدوزی بود سه تا پسر داشت: حسنی قوزی و حسینی کچل و احمدک. پسر بزرگش حسنی دعانویس و معرکهگیر بود، پسر دومی حسینی همهکاره و هیچکاره بود، گاهی آب حوض میکشید یا برف پارو میکرد و اغلب ول میگشت. احمدک از همه کوچکتر، سر بهراه و پائی بهراه بود و عزیزدردانه باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی میکرد و سر ماه مزدش را میآورد به باباش میداد. پسربزرگها که کار پا بهجائی نداشتند و دستشان پیش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند که احمدک را بینند.
دست بر قضا زد و توی شهرشان قحطی افتاد. یکروز پینهدوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت: ”میدونین چیه، راس پوس کندش اینه که کار و کاسبی من نمیگرده، تو شهر هم گرونی افتاده، شماهام دیگه از آب و گل در اومدین و احمدک که از همهتون کوچکتره ماشالله پونزه سالشه. دس خدا بهمراتون، برین روزیتونو در بیارین و هر کدوم یه کار و کاسبییم یاد بگیرین. من این گوشه واسه خودم یه کر و کری میکنم. اگه روز و روزگاری کار و بارتون گرفت و دماغتون چاق شد که چه بهتر، به منم خبر بدین وگرنه بر گردین پیش خودم یه لقمه نون داریم با هم میخوریم.