من گونتوگراس نیستم
از برنده نوبل ادبیات امسال فقط یک کتاب به فارسی ترجمه شده است.
وقتی اعضای آکادمی علوم سلطنتی سوئد اسم برنده نوبل ادبیات امسال را اعلام کردند و معلوم شد پیش بینی دکتر محسن پرویز – معاونت فرهنگی ارشاد – درست از آب درنیامده.
دکتر پرویز پیش بینی کرده بود جایزه نوبل امسال را بهماریو وارگوس یوسا بدهند و دلیلش هم این بود که یوسا در «سوربز» برای آمریکاییها نوشابه باز کرده و به خاطر "خوش خدمتی"، آمریکاییها او را مطرح خواهند کرد اما نوبل امسال دقیقا به کسی داده شد که خوش خدمتی نکرده که هیج، برعکس سالها با دیکتاتورها هم جنگیده است. هرتا مولر دهمین آلمانیای است که برنده نوبل ادبیات میشود و دومین زن در بین آنها. آلمانیهای قبلی نوبل برده بیشتر در سالهای اول قرن بیستم (پنج نوبل تا 1929) بودند و ظهور گونترگراس (برنده نوبل 1999) و حالا هم هرتا مولر خبر از خیزش دوباره ادبیات آلمان میدهد.
امسال خبرنگارهایی که بعد از علام رای آکادمی سراغ هرتا مولر رفتند تا ازش بپرسند که چه احساسی دارد و یک سری سوالهای این طوری که معمولا همیشه از آدمهای برنده میپرسند را پرسیده بودند رندی کرده و سوال طعنه آمیزی پرسیده بودند؛ سوالی که نشان میداد بالاخره عده ای هم از انتخاب آکادمی شگفتانگیز شده اند. خبرنگار از مولر پرسیده بود از اینکه اسمش کنار هاینریش بل، توماس مان، هرمان هسه و گونترگراس – برندگان آلمانی زبان نوبل ادبیات – ثبت شده است، چه احساسی دارد؟ گفته بود: «نه بالاتر و نه پایینترم. نوشتن تنها دارای درونی من است؛ تنها چیزی که به آن اتکا کرده ام.» شاید کار درستی نباشد که بنشینیم و پشت سر برنده نوبل بدگویی کنیم. حداقل در این روزهای مبارک که او به هر حال برنده شده و احتمالا خوشحال است. دست خودش که نبوده است. مثل بعضی از جایزهها در بعضی از کشورها خودش جزو هیات داوران نبوده که بگوییم زرنگی کرده و به خودش رای داده است. از اینها گذشته هیچ کس وقتی به عنوان برنده انتخاب میشود، نمیرود بگوید لطفا در انتخاب من تجدید نظر کنید، آدمهای لایق دیگر و طرفدارانشان دارند به من چپ چپ نگاه میکنند.
نهایتش یک تعارفی میکند که ای بابا! من انتظار نداشتم و چرا زحمت کشیدید. هرتا مولر هم از این تعارفها زده بود؛ گفته بود: «واقعا شگفت زده ام. نمیتوانم باور کنم. چه بگویم؟ چیزی نمیتوانم بگویم».
یک حدس وجود دارد که میگوید آکادمی به این علت جایزه را به مولر داده که امسال بیستمین سالگرد فروپاشی دیوار برلین است. آخر مولر هم یک نویسنده رومانیایی است که تم بیشتر داستانها، شعرها و مقالههایش زندگی تلخ آدمی تحت حکومت دیکتاتوری است؛ دیکتاتوری کمونیستی نیکلای چائوشسکو. مولر بارها به چشمش دیده بود که زندگی دوستان و افراد فامیلش یا همسایهها و همکارانش چطور زیر فشار این حکومت از هم میپاشد و چطور آدمها نابود میشوند؛ آنها از هول و هراس چائوشسکو و مزدورانش یا خودشان را حلق آویز میکردند یا فرار میکردند و آواره میشدند. اگر گیر حکومت و جاسوسها میافتادند، تعقیب میشدند، اعدام میشدند، زندان میرفتند و در زندان شکنجه میشدند و بعد هم سر به نیست میشدند.
مولر سالها در چنین فضایی زندگی کرد، یک زندگی نکبتی؛ نکبتی که برای همه آدمهایی که حکومت دیکتاتور را تجربه کردهاند و چماق آنها همیشه بالای سرشان بوده، حس آشنایی است و فرقی نمیکند کدام گوشه دنیا زندگی کنند، چون حتما طعم تلخش یکی است.
در دهه 80 و در سالهای دیکتاتوری، مولر خودش یکی از این آدمها بود که قربانی شد. در رومانی و در گوشه ای از پایتخت با همسرش که نویسنده روشنفکری بود، زندگی میکرد. تک و توک داستانهای کوتاه مینوشت و البته بیشتر ترجمه میکرد. در واقع در یک شرکت به زبان اسلاو برمیگرداند و خب در یک حکومت دیکتاتوری چه جرمی بالاتر از نویسندگی، هر چند نویسنده ناقابلی باشی و چه جایگاهی ناامنتر از جایگاه روشنفکران؟ بالاخره قلاب پلیس امنیتی به خانواده واگنر (نام فامیل همسرش) گیر میکند و آنها هرتا را به اداره پلیس دعوت میکنند. دوستانه بهاش میفهمانند که از او میخواهند با دستگاه امنیتی مملکت همکاری کند. قبول نمیکند. چند روز بعد هم مدیر شرکت اخراجش میکند و وقتی دنبال کار میگردد، هیچ کس کاری برای او ندارد. مولر مثل صدها نفر دیگر بایکوت میشود. زندانیاش نمیکنند اما آن قدر عرصه را برایش تنگ میکنند تا تدریجی شکنجهاش کنند و خلاص. از این دوران است که مولر نویسندگی را جدی میگیرد و اولین کتابش "سرزمین هموار" را در سال 1982 مینویسد و به ناشر میدهد. داستان کتاب روایت بچگیهایش در روستای محل تولدش بود؛ زمانی که پدرش سرباز ارتش نازی در جنگ جهانی دوم بود و مادرش را چون رومانیایی بود، از وطنش به شوروی تبعید کرده بودند. در کتاب از اردوگاههای کار اجباری نوشته بود؛ جایی که خودش پنج سال تمام آنجا زندگی کرده بود؛ البته زندگی که نه، جان کندن برای اینکه فقط زنده بمانی.
دانستن اینکه چه اتفاقی برای کتاب افتاد، احتیاج به هوش فوقالعاده ای ندارد، کتاب سانسور میشود. خیلی جاها باید اصلاح شود؛ مثلا کلمه چمدان باید از سراسر کتاب حذف شود. ناشرش توضیح میدهد که این روزها آلمانیها (آن موقعها اقلیت بدبختی در کشورهای بلوک شرق بودند) مهاجران جهانند و این چمدان احتمالا اشارتی است به مهاجرت و بخش نظارت بر کتاب حکومت، چمدان را در فهرست سیاه کلمات تابو قرار داده است؛ به همین سادگی و به همین بیمعنایی.
مولر مایوس نمیشود و به نوشتن ادامه میدهد و حکومت هم به قیچی کردن کتابهایش ادامه میدهد اما به این راضی نمیشوند و یک باره ممنوعالکارش میکنند. مولر و همسرش مجبور میشوند از رومانی قرار کنند و به آلمان بروند. داستانهای مولر همه درباره آن مصیبت بزرگند؛ درباره دیکتاتوری کمونیستیای که روح و مغز مردم کشورش را داغان کرد.
در یک مصاحبه به کسی که ازش پرسیده بود چرا به ایدههای دیگری برای نوشتن فکر نمیکند و چرا گذشتهاش را فراموش نمیکند و از دنیای تازه و روابط تازه نمینویسد جواب داده بود: «موقع نوشتن باید در جایی اتراق کنم که بزرگترین زخمهای درونیام را باعث شده اند. سایههایی از رمانی در سرم هست که باید نوشته شوند، سایههایی که به من جرات سوال میدهند؛ این همه چگونه امکان داشت؟ من نمیتوانم و نمیخواهم تظاهر به نبودنشان بکنم».
هرتا مولر به اندازه بقیه نویسندههای آلمانی زبان معروف نیست و دروغ چرا، محبوب هم نیست. کتابهایش هیچ وقت آن قدر سر وصدا نکردهاند و اسم هیچ کدام در هیچ یک از فهرستهای پرفروشهایی که هر چند وقت یک بار بنگاههای معتبر خبری منتشر میکنند، نیست. در ایران فقط "سرزمین گوجههای سبز" او ترجمه شده است و مترحمهای انگلیسی هم از 20 تا کتابش فقط پنج تا را ترجمه کرده اند.
جایزه 10 میلیون کرونی نوبل ادبیات را در ماه دسامبر، طبیعتا در مراسمی در استکهلم – پایتخت سوئد – و با حضور شخصیتهای ماندگار ادبی و چهرهای ناماندگار سیاسی به هرتا مولر خواهند داد و من فکر میکنم بدشانسی مولر از آنجاست که دوره نوشتن از خاطرههای هولناک جمعی و زخمهای بزرگ گذشته است. کسی دوست ندارد آنها را به یاد بیاورد. در مانیفست نوبل ادبیات نوشته ژاند این جایزه را به نویسندهای میدهند که "برجستهترین اثر با گرایش آرمان خواهانه" را نوشته باشد. خب به نظر میرسد اشکال در همین جا باشد، رنجهای بشری دیگر همه از آرمان نیست. از عشق هم هست و البته از ملال. ملالهای لعنتیای که حالا دیگر جزو جدایی نشدنی زندگی روزمره همه آدمهای روی این کره شده است.
خانه سیاه است
از هرتا مولر فقط یک اثر به فارسی ترجمه شده
«…. آرزو داشتم سروان پجله کیسه جنازه خود را حمل میکرد. آرزو میکردم هر وقت به سلمانی میرفت، موهای قیچی شده اش بوی علف هرش شده گورستان بدهد. آرزو داشتم وقتی بعد از کار، با نوهاش پشت میز مینشست، بوی جنایاتش بلند میشد، و بچه از دستی که به او شیرینی میداد، بدش میآمد. احساس کردم دهانم باز و بسته میشود. یک بار کورت گفت: این بچهها پیشاپیش شریک جرم هستند. وقتی پدران و مادرانشان برای شب به خیر گفتن آنها را میبوسیدند، از نفسشان بوی خون به مشام بچهها میرسد. بنابراین دیگر نمیتوانند برای رفتن به سلاخ خانه جلو خودشان را بگیرند…».
اگر از «سالهای سگی» یوسا، «تنهایی پر هیاهوی»ی هرابال «سلاخ خانه شماره 5» ونه گات بگذرید، سرزمین گوجههای سبز یکی از سیاهترین و تلخترین رمانهایی است که میشود خواند؛ ماجرای دانشجویان زبان بسته ای که در دوره خفقان آور نیکلای چائوشسکو در رومانی با هزار و یک امید از ولایتهای جمع و جورشان آمدهاند مرکز تا بلکه بتوانند زندگیشان را عوض کنند؛ غافل از اینکه جو پلیسی حکومت کمونیستی، آنها را به مرحله ای از وحشت و اجبار میکشاند که کم کم علاوه بر ترس از نشانهها و کتابهایشان، از فکرهایشان هم میترسند. دیکتاتوری عجیب و غریبی که در این رمان هرتا مولر جریان دارد، آن قدر تلخ و گزنده است که بعید نیست هراز گاهی دلتان بخواهد این کتاب را به گوشهای پرت کنید. زبان کتاب مثل زبان بیشتر رمانهای تلخ، شاعرانه است و سرشار از عبارات و جملههای پر از لطف، جملههایی که فساد و دلهره را به بهترین شکل ممکن نشان میدهند. قلم مولر در این رمان به طرز باور نکردنیای خفه کنندگی فضای این رمان را تضمین کرده و در عین حال قوام یافتهاند که خیلی زود با این چهار دانشجوی گرفتار وحشت همراه میشوید. این رمان و فضای سیاه آن خیلی تاثیر گرفته از حال و هوای خود مولر است. او زمانی به دلیل مخالفتش با پیوستن به دستگاه امنیتی چائوشسکو از ادامه کار معلمی بازماند و بارها هم از طرف دستگاه امنیتی رومانی تهدید به مرگ شد. سرزمین گوجههای سبز (که گاهی نویسندگان شرح حال هرتا مولر آن را به سرزمین «آلوهای نارس» هم ترجمه میکنند. آینه تمام قدی از این تهدیدهاست که خواننده را به نهایت اشمئراز نزدیک میکند. برای خواندن این کتاب باید دل بزرگی داشته باشید.