وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

زندگینامه شاهرخ‌ خـان از زبان خودش

 

زندگینامه شاهرخ‌ خـان از زبان خودش

بدون شك پس از «آمیتا باچان» و خانواده كاپورها، بزرگ‌ترین هنرپیشه سینمای هند كسی نیست جز شاهرخ‌خان. او به طور خلاصه از زندگی‌اش می‌گوید:

 دوم نوامبر 1965 در مركز پرستاری تالوار در دهلی‌نو، یه اتفاق خیلی معمولی افتاد. مثل خیلی از نوزادان تازه به دنیا اومده، من هم موقع تولد با مشكل بندناف مواجه شدم، یعنی بند نافم دور گردنم پیچیده شده بود! پرستارها می‌گفتند لطف خدا و شانس خوبم بوده كه زنده موندم و این تنها چیزیه كه پدر و مادرم در مورد تولدم بهم گفتن. ما در محله «راجیندرناگار» زندگی می‌كردیم. حتی دقیقا یادمه كه شماره ساختمون‌مون اف – 442 بود. روزهای دبستانم دقیق یادمه، مدرسه‌مون درست كنار خونه‌مون بود. بعد از اون، تحصیلات متوسطه رو در دبیرستان كلمبیا شروع كردم كه خیلی دبیرستان منظم و دقیق و یكی از مدرسه‌های رده بالای دهلی بود. روز اول مدرسه دقیقا یادمه كه خانمی به اسم «بالا» با من مصاحبه كرد و ازم پرسید شغل پدرم چیه. اون زمان پدرم در كار حمل و نقل بود و مدام با ماشین و كامیون و… كار می‌كرد و یك شركت حمل و نقل داشت. منم اینقدر می‌دونستم كه هر كسی با وسایل حمل و نقل سر و كار داشته باشه، راننده ‌است و برای همین گفتم پدرم راننده‌ است!
برای رفتارمون و نمره‌های امتحانی‌مون بهمون ستاره‌های سیاه و طلایی می‌دادند. اگه پنج ستاره سیاه می‌گرفتیم توسط خانم معلم تنبیه می‌شدیم! از اون‌جا كه من بچه شیطونی بودم خیلی تنبیه شدم! دلم می‌خواست چنین تنبیهاتی الانم برام وجود داشت! وقتی به گذشته نگاه می‌كنم می‌بینیم چیزی كه اون موقع تنبیه به چشم می‌اومد، خیلی هم مفید بود! در كل، روزهای مدرسه‌ام خیلی خوب بود. خیلی تنبیه می‌شدم و خیلی هم مجبورم می‌كردن كنار تخته سیاه بایستم.
معلم‌مون مجبورم می‌كرد شنا كردن رو یاد بگیرم. اون منو به زور توی استخر می‌انداخت و انتظار داشت در حالی كه یه عالمه آب توی چشم و حلقم جمع شده، دست و پا بزنم و خودمو نجات بدم. هنوزم شنا كردن و اون معلمم رو كه اون‌جوری تنبیهم می‌كرد دوست ندارم! در مدرسه، فوتبال رو خیلی دوست داشتم. الكترونیك درس مورد علاقه‌ام بود و همیشه هم بیشترین نمره رو در این درس می‌گرفتم. توی ریاضی خیلی ضعیف بودم و حتی هنوزم با اعداد مشكل دارم! تا حدی كه وقتی كسی بهم شماره تلفنی رو می‌ده باید چندین بار بپرسم و برام تكرار كنن تا بتونم روی كاغذ بنویسمش!

در كالج هم فوتبال، كریكت و هاكی رو ادامه دادم. در حالی كه دلم می‌خواست در ورزش جدی كار كنم ولی مشكل كمرم و درد زانوهام بهم اجازه نمی‌داد و این زمانی بود كه اولین سریال‌های تلویزیونیم، فاوجی و دیل دریا رو بازی كردم. درسم رو برای فوق‌لیسانس رشته ارتباطات در مركز علمی جامیا میلیا اسلامیا ادامه دادم كه در مورد فیلمسازی و روزنامه‌نگاری بود. سال اول رو خیلی خوب تموم كردم و خیلی هم در اون رشته موفق بودم چون همیشه عاشق ساختن فیلم‌های تبلیغاتی بودم اما مدیر كالج از این‌كه به جز كالج كارهای متفرقه زیادی هم می‌كردم خوشش نیومد، یه روز بهم گفت چون غیبت زیاد داشتم نمی‌تونم در امتحانات پایان ترم شركت كنم. حضور غیاب سر كلاس مسئله بزرگی نبود چون من به جاش پروژه‌های اضافی به دانشگاه تحویل داده بودم. من هم تصمیم گرفتم از اون كالج بیرون بیام و فیلمسازی رو در حد حرفه‌ای یاد بگیرم و فقط وقتی به اون كالج برگردم كه ازم دعوت كنن به عنوان استاد مهمان براشون كلاس فیلمسازی بذارم!


خانواده
 پدرم، «میرتاج محمد»، ده سال بزرگ‌تر از مادرم «فاطیما» بود. لیسانس حقوق و فوق‌لیسانس علوم انسانی داشت و به شش زبان فارسی، سانسكریت، پشتو، پنجابی، هندی و انگلیسی تسلط داشت. پدر هیچ وقت سر من و خواهرم فریاد نزد، اما مادرم چرا.
پدر كارهای مختلفی می‌‌كرد، او یك تجارت موفق مبلمان داشت و سپس وارد كار حمل و نقل شد. 51 سال بیشتر نداشتم كه او مرد، پس از مرگش مدتی به لاهور در پاكستان رفتیم، اما دوباره به هندوستان بازگشتیم.
مادر من در حیدرآباد متولد شد، او زنی زیبا بود. پدرم هم بی‌اندازه خوش‌تیپ. اولین ملاقات اتفاقی‌شون باعث شد كه اونها عاشق هم بشن. مادرم در یك تصادف اتومبیل، صدمه دید و به خون نیاز داشت. پدرم خیلی اتفاقی به بیمارستان رفته بود تا خون اهدا كنه، در همین مدت، كمك پدرم باعث نجات مادرم شد و اونها عاشق هم شدند. اگرچه پدرم 11 سال از مادرم بزرگ‌تر بود، اما خانواده مادرم كه نجات دخترشون رو مدیون او می‌دیدند، این مسئله را نادیده گرفتند.احساس می‌كردم خواهرم «شهناز» به پدر و مادرم نزدیك‌تره چون به هر حال شش سال بزرگ‌تر و بچه اول بود. آن زمان كه من به دنیا آمدم، پدرم یك سرمهندس بود و مادرم در یك دفتر درجه یك قضایی، مددكار اجتماعی بود. او در آكسفورد تحصیل كرده و جزو زنان مسلمان هندی محسوب می‌شد كه تا این حد به موفقیت رسیده بود. او برای مدتی طولانی دستیار قاضی بود و به بزهكاری نوجوانان رسیدگی می‌كرد. خواهرم شهناز یك دختر تحصیل كرده است، دوره‌های مدیریت را گذرانده و سابقا به عنوان مدیر برای شركت «یادمان ایندراگاندی» كار می‌كرد. او فوق‌لیسانس را در روان‌شناسی گرفته است. مرگ پدر و مادرمان بی‌اندازه روی او تاثیر گذاشت، من جوان‌تر بودم، بنابراین فكر می‌كنم زودتر از حالت مرگ پدرم بیرون آمدم. او تنها رشته ارتباطی‌ من با والدینم است، من پدر و مادرم را در وجود او می‌بینم، همیشه به او می‌گویم: «تو عین مامان هستی!» حتی وقتی كه آماده خشم است. هرگاه غمگین هستم تنها به بالكن می‌روم و گریه می‌كنم و می‌دانم او از جایی به من نگاه می‌كند، چون نمی‌توانستم آنچه هستم، باشم، مگر این‌كه مورد دعاهای خیر او قرار گرفته باشم.


ازدواج
نام همسر من «گوری» است، پدر و مادر گوری به شدت مخالف ازدواج‌مان بودند. مادرش تهدید كرده بود كه خودكشی می‌كند! یه بار من با یه قیافه دیگه به تولدش رفتم! اسمی رو به كار بردم كه تو سریال فاوجی صدام می‌كردن، ولی وقتی اونا منو شناختن جهنمی به پا شد! اونا یه خونواده پنجابی خیلی اصیل هستن. منو از همه اعضای خونواده‌ش ترسونده بودن. مجبور بودم دل تك‌تك اعضای خونواده‌شو یكی یكی به دست بیارم. با یكی از دایی‌هاش كه پشت تلفن حرف زدم بهم گفت: به خواهرزاده من نزدیك نشو وگرنه…! ولی بعد كه دیدمش دیدم خیلی مهربونه! پسرخاله‌هاشو با خودم می‌بردم تفریح، كم‌كم همه‌شون ازم خوش‌شون اومد و بهم امیدواری ‌‌دادن كه پدر و مادر گوری رو راضی می‌كنن، ولی اونا قبول نمی‌كردن… گوری توی خونه حبس شده بود! همیشه به من می‌گفت:
: شاهرخ تو مامان بابای منو نمی‌شناسی… تو خیلی همه چیزو ساده می‌گیری! و من همیشه بهش می‌گفتم: همه چیز درست می‌شه…! ده سال دیگه به همه این روزا می‌خندیم…! و این دقیقا كاریه كه الان می‌كنیم! بعضی شب‌ها كه می‌شینیم و درباره گذشته فكر می‌كنیم، حسابی می‌خندیم…
یه بار گوری حسابی قاطی كرد!! فكر می‌كرد من با غیرتی كه دارم اذیتش می‌كنم! راست می‌گفت، یه زمانی بود كه من خیلی روی گوری حساسیت نشون می‌دادم… اینا به خاطر این بود كه زیاد همدیگه رو نمی‌دیدم. اما اون نتونست تحمل كنه. این بود كه سال 1989 منو ول كرد و بدون این‌كه بهم بگه با دوستاش اومد بمبئی. وقتی فهمیدم حسابی قاطی كردم! روز قبل از این‌كه بره، اومد پیشم. اون روز تولدش بود و من اتاقمو با یه عالمه بادكنك تزئین كرده بودم و كلی هم كادو براش خریده بودم. وقتی اتاقمو دید خیلی گریه كرد. من فكر كردم به خاطر ناراحتیه زیادیه كه خانواده‌ش بهم وارد می‌‌كنن، ولی بهم نگفت كه می‌خواد بره… وقتی فهمیدم رفته، به مادرم گفتم. اون بهم گفت برم و دختری كه دوستش دارم رو برگردونم. بهم ده هزار روپیه داد و من با دوستام اومدم بمبئی دنبالش. چند روز مدام دنبالش ‌گشتیم، شب‌ها هم مجبور بودیم تو خیابون كنار ساحل هتل تاج بخوابیم! همه جا رو دنبالش گشتیم به خصوص ساحل‌ها. گوری عاشق ساحل بود. پول‌هامون تقریبا تموم شده بود، مجبور شدم دوربینم رو بفروشم. من قیافه گوری رو برای مردم توضیح می‌دادم، به همه می‌گفتم یه دوسته و گمش كردم. همه جا رو گشتیم تا این‌كه یه بار یكی ما رو برد به یه ساحل خصوصی. رفتیم توی ساحل… و گوری اون‌جا بود! ایستاده بود توی آب، با دیدن هم گریه كردیم. اون موقع بود كه فهمیدم بی‌دلیل حساسیت نشون می‌دادم. همین طور فهمیدم كه هیچ‌كس بیشتر از من نمی‌تونه گوری رو دوست داشته باشه و این بهم اعتماد به نفس خیلی زیادی داد.

وقتی تصمیم گرفتیم ازدواج كنیم قبلش از خونه خاله گوری به پدر و مادرش زنگ زدیم و بهشون گفتیم كه ما ازدواج كردیم! خیلی عصبانی شدن. مادرش غذا خوردنو گذاشت كنار. وضع خونه‌شون حسابی ریخته بود به هم. رفتم كه پدرشو ببینم، احساس گناه می‌كردم. وقتی باهاشون صحبت كردم فكر می‌كنم چاره دیگه‌ای نداشتن جز این‌كه قبول كنن. الان می‌تونم احساس پدر مادر گوری رو درك كنم، اونا یه خونواده 15 نفری سفت و سخت پنجابی بودن كه گوری جوان‌ترین‌شون بود. تصور كنین كه اون بگه می‌خواد با یه پسر با یه دین دیگه، با یه فرهنگ و رفتار دیگه با یه شغل متفاوت ازدواج كنه… هیچ نقطه مثبتی برای من نبود. اونا رو سرزنش نمی‌كنم. اونا حتما فكر می‌كردن می‌تونن شوهر خیلی بهتری برای دخترشون پیدا كنن. ما هیچ وقت نمی‌خواستیم كاری برخلاف خواسته خونواده‌هامون بكنیم. فكر فرار حتی یه بارم هم به سرمون نزد اما مطمئن بودیم كه حتما با هم عروسی می‌كنیم…وقتی كه من، پدر و مادر گوری رو دیدم اصلا روی زبونم نمی‌‌اومد بگم: «من دخترتونو دوست دارم!» به نظرم خیلی احمقانه می‌اومد! به خاطر این‌كه من هیچ وقت نمی‌تونستم گوری رو بیشتر از اونا دوست داشته باشم. اونا گوری رو به دنیا آورده بودن و بزرگش كرده بودن. عشق من هیچ وقت نمی‌تونست جانشینی برای عشق اونا باشه…


مراسم ازدواج‌مون هم به رسم مسلمونا برگزار شد. ما می‌خواستیم یه مراسم ساده داشته باشیم. پدرو مادر گوری آخر شب وقتی گوری نشست توی ماشین شروع كردن به گریه كردن، بعد همه خونواده‌ش هم شروع كردن به گریه كردن. منم كه دیدم این‌جوریه خیلی جدی گفتم: اگه اینقدر ناراحتین، می‌‌تونین دخترتونو پیش خودتون نگه دارین، من می‌‌آم می‌بینمش و می‌‌رم!
در مورد بچه‌هام، دلم می‌خواد پسرم تا 16 سالگی حسابی شر و شلوغ باشه كه بتونه بعد از اون پسر خوبی باشه! موقع به دنیا اومدن «آریان»، حال گوری خیلی بد شد. زایمانش خیلی خطرناك بود. اون موقع من فقط می‌خواستم گوری سالم بمونه، اجازه هم دادم اگه خیلی وضع وخیم شد اول گوری رو نجات بدن… ولی الان همه چیز آریان… آریان… آریان…!!
درباره دخترم هم همه عشقی كه توی وجودم هست رو بهش می‌‌دم… با وجود این‌كه همسرم فكر می‌كنه من دیوونه‌ام دلم می‌خواد با دخترم رفیق و صمیمی باشم. پدر و مادر من بهترین دوستان من بودن، به همین ترتیب منم می‌خوام صمیمی‌ترین دوست بچه‌هام باشم… من به گوری احترام می‌ذارم برای این‌كه اون یه زنه و مادر بچه‌هام. دوستش دارم چون خیلی صادقه و تكمیل‌كننده منه. اون بهم یاد داد چه‌طور توی زندگیم سیاست داشته باشم! اون همیشه بهم می‌گه كه خیلی چیزهایی رو می‌گم كه نباید بگم، اون ثابت‌ترین و محكم‌ترین عامل توی زندگی منه و به خاطر موقعیت و یافته‌هام نیست كه اون به من احترام می‌ذاره یا دوستم داره، اون منو دوست داره به خاطر این‌كه من می‌خندونمش! نمی‌دونم… من اونو می‌خندونم؟…