خانهی سیمین و جلال تغییری نکرده و همه چیز سر جای خودش است، جز اینکه دیوارها و سقف خانه نقاشی شدهاند. بر سکوت این خانه انگار هنوز رد دستهای جلال هست. انگار صدای کشیده شدن دمپایی سیمینِ سالهای آخر، بر موزاییکهای خانه شنیده میشود. این خانه انگار چیزی در خودش دارد که وقتی تکیه میدهی بر مخمل سبز مبلهای قدیمیاش، دوست داری همانجا بمانی و عصر زمستانی و آرام تجریش را با طعم روایتهایی دور ببلعی.
از ویکتوریا میخواهیم از سیمین روزهای گذشته بگوید و کودکیشان در شیراز. میگوید: من خاطرات زیادی دارم، من 86 سال دارم و خودم تاریخام.