چرا دیگر درد دلی برای گفتن با من نداری ؟اره با من نداری
چرا اشكهایت را از من پنهان می كنی و حرفی برای گفتن نداری ؟
چرا قلب عاشقم را در انتظار چشمانت می سوزانی ؟
آنقدر دلتنگ چشمانت هستم كه نمی توانم در هیچ چشم دیگری نگاه كنم …
آنقدر بیقراره وجودتم كه هیچ اتفاقی ، دل غمگینم را شاد نمی كند
برای گریستن ، شانه هایت را كم دارم
شانه هایی كه بارها و بارها در خواب و خیال ، تكیه گاه دل عاشقم بود
برای عاشقی ، نگاههای زیبایت را كم دارم
نگاههایی كه تنها دلیل زندگی و عشقم شد
چرا دیگر برای غصه ها ، اشكها و دلتنگی هایم جوابی نداری ؟