وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج

خاطرات سیمین دانشور از نیما یوشیج
باعث مرگ نیما، شراگیم بود
بهانه‌ی حضور، نیما بود. به دیدار همسایه نیما رفتیم. خانه ای در تجریشِ شلوغ، بیاد روزگاری كه اینجا یكسره جالیز بود و خانه ای چند برپا شده بود و نیما، جلال را به همسایگی فراخوانده بود و این اجابت، حضور بسیاری را در خانه جلال، بهانه كرد. وقتی می‌نشینی، حضور بسیاری از قلل هنر، ادبیات و شعر معاصر ایران را حس می‌كنی. صدای نیما یوشیج، غلامحسین ساعدی، اخوان ثالث، سهراب سپهری، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و بسیار دیگرانی كه همآوای جلال آل احمد و سیمین دانشور بودند و مهربانانی كه بیداری آموزِ امروز و فردای ترانه و تبسم اند. در هشتادوپنجمین سال تولد سیمین دانشور، بانوی داستان نویسی ایران فرصتی برای یادكرد آن سالهای دور و چه مهربانانه پاسخمان داد و ما را به سفره ی كلام شیرینش مهمان كرد. عمرش دراز و حضورش مانا باد.
 
خانم دانشور بسیار خوشحالیم كه در حضور شما، همسایه و هم كلام آن بزرگمرد هستیم. از نیما و خاطراتی كه با او تا زمان خاموشی داشتید بگویید.
 آقای نیما، خدا بیامرزدش. چقدر حیف شد. خیلی مرد نازنینی بود. یكی از بزرگان قرن معاصر بود. البته همه‌شون به راه خودشون رفتند. عالیه خانم آمد و گفت: نیما مرد. و جلال رفت به منزلشان و بالای سرش نشست. جلال خوابوندش. چشماشو بست. چشماش باز بود. جلال نشست قرآن خوند بالاسرش. اومد والصافات صفا، یعنی درست نیما. به حدی این مرد صاف بود. به حدی این مرد مهربان بود. با من هم خیلی دوست بود. برای طاهباز تعریف كردم، نوشته طاهباز. تعریف كردم كه جلال قران را باز كرد بالا سرش و اومد. طاهباز گریه اش گرفت. اومد الصافات صفا و واقعاً چقدر این مرد، صاف بود.
 
درباره بیماری و علت مرگ نیما بگویید.
 باعث مرگ نیما شراگیم بود. شراگیم شر بود خیلی. گفت می‌خوام برم شكار. زمستون بود. پیرمرد رو برد یوش. اونجا سینه پهلو كرد. پسرش برداشت او را با قاطر برد به یوش. مجبور شدن برش گردونن. اینجا ما رفتیم پیشش. گفت شراگیم منو كشت. برای اینكه منو برد یوش، برای شكار و من سرما خوردم. وقتی عصرا می‌رفتیم پیشش, می‌گفت یك زنی می‌اومد كه كارامون رو بكنه. عالیه كه اینجا كار می‌كرد و تازه عالیه خانم نمی‌رسید. خانومه مثل جغد به من نگاه می‌كرد. مثل اینكه مرگ منو حدس می‌زد و دیگه مرد. و رفت تا لب هیچ. خیلی حیف شد.
 
زمانی كه نیما فوت می‌كنه جنازه اش یك روز می‌مونه و روز بعدش تشییع جنازه می‌شه. چرا؟
خاطرم نیست.
 
می‌دانیم كه در ساعت دو نیمه شب نیما فوت می‌كنه و جلال میاد سر داغ پیرمرد رو در آغوش می‌گیره ولی عصر همان روز، شاملو برای گرفتن آخرین عكس نیما به سراغ‌هادی شفائیه میره و فردا صبح دفنش می‌كنند. چرا جنازه نیما یك روز بر روی زمین می‌مونه؟
نیما رو به عنوان امانت دفنش كردن تو امامزاده عبدالله. خیلی اومده بودن و بعدها بردنش یوش. بعد وقتی كه یوش را مهاجرانی درست كرد، نعشش رو بردن یوش.
 
نیما در وصیت نامه اش گفته كه علاوه بر نظارت و كنجكاوی دكتر معین، جلال و جنتی با هم در جمع آوری آثار باشند. چرا جلال با توجه به علاقه اش به نیما، در رابطه با جمع آوری آثار كمك چندانی نكرد؟
 طاهباز جمع آوری كرد. جلال كمك كرد. جنتی هم كمك كرد.
 
نیما برای شما شعر هم می‌خواند؟
 بله بیشتر شعرهاش رو واسه من خونده. خودش می‌گفت من یه رودخانه ای هستم كه از هرجاش میشه آب گرفت. گفت: آب در خوابگه مورچگان ریخته ام كه خوب یادمه. گفتم نیما اینو تقدیم كن به من. نمی‌كرد. اینكاره نبود.
 
گویا نیما بیشتر اوقات در منزل شما بود و با شما حشر و نشری دائم داشت.
 بله، می‌اومد اینجا می‌نشست. صبح می‌اومد اینجا پیش من. من عصرها درس داشتم. یك تخته سنگ بود اینجا. اینجاها همه بیابون بود. ما اینجا برای نیما آمدیم. گفت اینجا یك زمینی هست بیایین بسازین. تقریباً ما شب و روزمون با نیما بود. صبح می‌آمد دنبال من، با هم می‌رفتیم راهپیمایی.
 
اینجا با نیما هم می‌رفتید از دشتبان سیب زمینی می‌خریدید.
 نه، سیب زمینی نمی‌خریدیم، حق الماله بود. پنج شش تا سیب زمینی بهش می‌داد دشتبان. می‌دانست مرد بزرگی است، اما نمی‌دانست چرا بزرگ است. اینو می‌برد، نهارش بود. می‌رفتیم، سیب زمینی‌ها رو كنار آتش می‌چید. خاك روش می‌ریخت. بعد سوراخ سوراخ می‌كرد و می‌رفتیم. راه می‌رفتیم. شعر می‌گفت. بعد می‌گفت سیب زمینی‌هام پخته. می‌اومد سیب زمینی‌هارو تو یه پاكت می‌گذاشت. می‌گفت این نهارمه. می‌گفتم این نهارته فقط. می‌گفت: شام منم هست. می‌گفتم: چرا ! می‌گفت: نمی‌خوام نونخور عالیه باشم. و بعد می‌دونی چی می‌گفت كه خیلی دلم می‌سوخت. می‌گفت كه وزارت آموزش، ماهی 150 تومن بهش می‌داد، بشرطی كه نیاد. چون كارمند وزارت آموزش بود. خیلی خاطره از نیما دارم. گفته بودن كه تو نیا، برای اینكه متلك می‌گفت بهشون. چیزایی می‌گفت كه اونا درست نمی‌فهمیدن. می‌گفتن كه این 150 تومن رو بیا بگیر و نیا. اینم نمی‌رفت. 150 تومن هم پول «تریاكش»، كفش و پوشاكش می‌شد.
 
ارتباط دوستان نیما با شما چگونه بود و چرا دوستان نیما برای دیدنش به اینجا می‌اومدند؟
همه را ما به وسیله نیما شناختیم. اینجا قرار می‌گذاشت، چون عالیه خانم راه نمی‌داد. اون بدبخت، خسته و خرد از بانك اومده. بچه رو آورده. می‌خواد غذا بپزه. به نیما گفته بودم مهماناتو بردار بیار اینجا. شاملو، اخوان، همه‌ی مریداش. فروغ فرخزاد. دیگه خیلی‌ها بودند. بیشتر شاملو مریدش بود. ولی شاملو راه دیگه ای رفت. شاملو شعر سپید گفت. منتها خب شاعری درجه اوله. حالا به هر جهت، این نیما اعجوبه ای بود واسه خودش. نیما بدعتگذاره. خیلی مهمه نیما در تاریخ ادبیات. نیما، بعدش بنظر من شاملو، بعد اخوان و فروغ فرخزاد. فروغ هم می‌اومد اینجا. همه شون كه می‌خواستن نیما رو ببینن، می‌اومدن اینجا. كه من آشنا شدم با اونا.
 
هنرمندان اون دوره را با حالا چطور قیاس می‌كنید؟
 آدم‌های حسابی دراومدن دوره‌ی نیما. حالا كسی نیست. كسی نیست جایگزین اونها. مثلاً جای شاملو هیچكی نیست به عقیده من. جایگزین فروغ فرخزاد هیچكی نیست. اخوان هم هیچ كی نیست. نیما كه هیچكس نیست. (با تاكید).
 
شما به یوش هم رفته بودید؟
 سه چهار بار به یوش رفتیم. مهمونی می‌داد نیما. ما اونوقت با قاطر می‌رفتیم یوش و خیلی راه سختی بود.
 
از كدوم مسیر می‌رفتید؟
یادم نیست. ولی نوره دیگه. از راه ساری می‌رفتیم نور. بعد مجبور بودیم با قاطر بریم یوش. من و جلال و نیما. شراگیم خیلی شر بود.
 
آیا قبل از ازدواج با جلال، نام نیما را شنیده بودید؟
 چرا نشنیدم؟ نیما معروف شد. خیلی زیاد. می‌شناختم. شعرش را هم می‌خوندم، ولی اون رو ندیده بودم. منتها وقتی اومدیم، خود نیما به جلال تلفن كرد. جلال خیلی مریدش بود. دعواشونم شد. ولی با این حال پیرمرد چشم ما بود رو هم نوشت. جلال می‌گفت كه نیما به او تلفن كرده بود و گفته بود كه اینجا یك زمینی هست نزدیك خونه‌ی من. گفت پاشید بیاین. اینجا تمام جالیز بود.
 
نیمای شاعر با نیمای شوهر چه تفاوتی داشت و رابطه ی نیما و عالیه چگونه بود؟
وقتی برای رابطه ی خانوادگی نبود.
 
فكر می‌كنم كه ما به نسبت سن، خیلی زود نیما رو از دست دادیم. شاید یكی از دلایلش این بود كه اون در زندگی شخصی‌اش یك آیدا كم داشت. اونطوری كه شاملو می‌گه كه من در شرایط بسیار سخت نومیدی، با آیدا به زندگی بازگشتم و آیدا او را با فداكاری تیمار كرد. این را نیما در زندگی خودش نداشت.
درسته. او آیدا كم داشت.
 
یكبار هم نیما برای ارتباط نزدیكتر عاطفی با عالیه، از شما نظر خواسته بود، و گفته بود: خانمِ آل احمد! جلال چكار می‌كند كه تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده كه من هم با عالیه همان كار را بكنم؟
من گفتم آقای نیما كاری كه نداره، به او مهربانی كنید، می‌بینید این همه زحمت می‌كِشَد، به او بگویید دستت درد نكند. در خانه‌ی من چقدر ستم می‌كِشی. جوری كنید كه بداند قدرِ زحماتش را می‌دانید. گاهی هم هدیه‌هایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است كه به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟ گفتم: مثلاً یك شیشه عطرِ خوشبو یا یك جورابِ ابریشمی‌خوش رنگ یا یك روسری قشنگ … نمی‌دانم از این چیزها. شما كه شاعرید، وقتی هدیه را به او می‌دهید یك حرفِ شاعرانه ی قشنگ بزنید كه مدتها خاطرش خوش باشد.
این زن این همه در خانه ی شما زحمتِ بی اجر می‌كشد. اجرش را با یك كلامِ شاعرانه بدهید، شما كه خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها كه تو گفتی. تو می‌دانی كه حتی لباس و كفشِ مرا عالیه می‌خرد. پرسیدم: هیچ وقت از او تشكر كرده اید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیده‌اید؟ پیشانی اش را؟ نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوه‌ی خوبی دیدید مثلاً نارنگی شیرازی درشت یا لیموی ترشِ شیرازی خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یكی دو كیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید …
نیما حرفم را قطع كرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خنده‌های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو كه آقای نیما می‌رود و سه كیلو پیاز می‌خرد و آنها را برای عالیه خانم می‌آورد و به او می‌گوید: بیا عالیه. عالیه خانم می‌پرسد: این چی هست؟ نیما می‌گوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم می‌گوید: آخر مردِ حسابی! من كه بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم می‌گوید كه خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم آمد خانه‌ی ما و از من پرسید كه چرا به نیما گفته ام پیاز بخرد. من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این كار را كرد؟ گفتم: خوب یك دهن كجی كرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را. یك شب یادمان نیما گرفتند تو دانشكده هنرهای زیبا. قضیه‌ی پیاز رو گفتم. كه عوض اینكه بره كادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز.
 
 یكی از ویژگی‌های شخصی نیما، طنزپردازی و اجرای مسلط حالات افراد بود.
 آره، خیلی ادا درآوردن رو بلد بود. ادای جلالو درمی‌آورد. ادای منو درمی‌آورد. می‌گفت وقتی تو وارد می‌شی، عینهو اسبایی، فقط شیهه كم داری. چون من خیلی اسب دوست داشتم. اینجا سواری می‌رفتم با یارشاطر. باشگاه سواركاران بود. اسب كرایه می‌كردیم، می‌رفتیم سواری. می‌گفت عین اسبی. عین من ادا درمی‌آورد.
 
 جلال در خرداد ماه 1332 نامه ای تحت عنوان كدخدا رستم به نیما می‌نویسه. با توجه به اینكه نیما یك نیشی را در رابطه با لادبن خورده بود و در این اواخر نیما دیگه از لادبن ناامید شده بود، چون هیچ نامه‌ای با هم رد وبدل نكردند و لادبن در شوروی گرفتار شده بود و یك نفرتی هم از حزب توده پیدا كرده بود و خلیل ملكی و جلال هم در زمان نوشتن این نامه از حزب توده جدا شده و نیروی سوم را راه انداخته بودند.
آیا جلال هنوز فكر می‌كرد كه ممكن است نیما جذب حزب توده بشود؟ با توجه به واكنشی كه همیشه نیما نسبت به حزب توده داشت و هیچ وقت حزبی نبود. حتی در پایان نامه ای كه به احسان طبری می‌نویسد، می‌گوید كه: آنكه منتظر است روزی شما را بیش از خود در نظر مردم ناستوده ببیند. نیما هم در اون نامه به جلال می‌نویسه كه تو به هر شكلی دربیایی، می‌شناسمت. تو همون جلال خودمی. جلال با توجه به شناخت نزدیكی كه از نیما داشت، چرا اون نامه را با اسم مستعار كدخدا رستم چاپ كرد؟
 یعنی می‌دونید نیما با توده ای‌ها ور رفت. یك برادری داشت بنام لادبن كه این روسیه رفته بود. خیلی دلش می‌خواست اینم بره روسیه. ولی این كه سیاسی باشه نه. سیاسی نبود. ته اش سیاسی بود. نیما آرزوش بود بره پیش لادبن. می‌شه گفت كه اون نامه ای كه جلال می‌نویسه تحت عنوان كدخدا رستم، وازده شد. می‌دونید اونا زیاد روی می‌كردند. سر مصدق كه توده ای‌ها قاطی كردند خودشون رو تقریباً، كه مصدق فهمید و دكشون كرد. احسان طبری و اینا هم بودند. دیگه نیما وازده شد از حزب توده.
 
در سال 1333 هم نیما را بازداشت می‌كنند.
 همین شعر (وای بر من) را كه گفت: كشتگاهم خشك مانْد و یكسره تدبیرها / گشتْ بی سود و ثمر./ تنگنای خانه ام را یافت دشمن، با نگاهِ حیله اندوزش/ وای بر من! می‌كند آماده بهر سینه‌ی من، تیرهایی/ كه به زهرِ كینه، آلوده ست./ پس به جاده‌های خونین، كلّه‌های مردگان را/ به غبارِ قبرهای كهنه اندوده/ از پسِ دیوارِ من بر خاك می‌چیند/ وز پی آزارِ دل آزردگان/ در میان كلّه‌های چیده بنشیند/ سرگذشتِ زجر را خوانَد./ وای بر من!/ در شبی تاریك از اینسان/ بر سر این كلّه‌ها جنبان/ چه كسی آیا ندانسته گذارد پا؟/
شاه گفته بود كه به من زده و گرفته بودنش. چهار پنج روز هم بیشتر نبود زندان. زندان هم بهش خوش گذشت.
 
بعد از 28 مرداد هم نیما شعر و یادداشت‌ها رو پیش شما گذاشته بود؟
بله. یك گونی شعر داشت. قلعه سقریم اینا، همه پیش ما بود. شعرهاش پیش ما بود. اینجا می‌گذاشت شعرهاشو. می‌ترسید. پشت كاغذ سیگار، روی كاغذی كه اگه گیر می‌آورد.
 
من حتی شعرهاش رو، روی برگه‌های بانك ملی هم دیدم.
درسته. بعد دیگه من كاغذ بردم. یك دفترچه بردم دادم بهش، گفتم بابا! شعرها رو این جا بنویس. دیگه می‌نوشت. بعد اینا پیش ما بود كه عالیه خانم اومد اونا رو برد.
 
نیما در یادداشتهای روزانه از افرادی كه به خانه شما می‌آمدند صحبت می‌كنه. مثلاً از امام موسی صدر یا مهندس رضوی. چه خاطراتی از آن دیدارها در یاد شما مونده.
نیما به موسی صدر حسودی‌اش شد. موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. حالا لیبی (قذافی) یا گمش كرده یا كشتدش، نمیدونم. غروب بود. موسی صدر اومد، در زد. اون یكی از زیباترین مردهای دنیا بود. چشم‌های خاكستری، درشت، زیبا. لباس آخوندیش هم شیك، از این سینه كفتری‌ها. من در رو باز كردم. گفتم ببینم! شما امامی، پیغمبری!
توحق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست. گفتم: آره، بیا تو. اومد تو. نیمام كه همیشه اینجا بود. دیگه من نرسیدم چایی به نیما بدم. نیما تو خاطراتش نوشته كه: سیمین محو جلال امام موسی صدر شد و چایی ما رو خودش نداد و منم چایی نخوردم. موسی صدر سه چهار روز اینجا موند. نیما خیلی حسودیش شد. نیما خیلی وسواسی بود. باید چایی رو خودم می‌ریختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اینقد خالی باشه. خودمم می‌دادم بهش. من محو جمال صدر شدم. خیلی زیبا بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتیم قم. او رئیس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربی ترجمه كرد.
 
امام موسی صدر ترجمه كرد؟
بله. آورده برد برای مون. بعد ما رو به قم دعوت كرد كه دیگه بیرونی و اندرونی بود. ولی میدیدمش. شام و نهار اینا می‌دیدیمش.
 
از وضعیت خانه نیما در اینجا بگویید. گویا داشتن خرابش می‌كردن.
من نگذاشتم خراب كنن. من داشتم می‌رفتم «سلمونی». دیدم بنای اصلی رو دارن خراب می‌كنن. فوری اومدم خونه. تلفن كردم به شهردار تجریش و رئیس میراث فرهنگی، آقای بهشتی. اینا فوری اومدن. گفتم اینا دارن خونه اصلی رو خراب می‌كنن و این میراث فرهنگیه. با هم رفتیم. عروسه اومد گفت كه می‌خواهیم اینجا را خراب كنیم و آپارتمان بسازیم. اینا نذاشتن، رفتن قولنامه كردند. اما خونه‌ی من رو هم قولنامه كردند. كه این دو تا میراث فرهنگی شد.
 
نیما می‌گوید كه دنیا، خانه ی من است و به تعبیری، اینجا خانه ی دنیاست. خانه ای كه نشانه‌ی ادبیات و میراث فرهنگ معاصر سرزمین ماست و سپاس از شما كه در این گفتگو شركت كردید.