وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

دختر فقیر ایرانی یک شبه پولدار شد

دختر فقیر ایرانی یک شبه پولدار شد

دختر فقیر ایرانی یک شبه پولدار شد

دختر فقیری که زندگی عاشقانه اش را با پسری دانشجو آغاز کرده بود باورش نمیشد زندگیش در یک روز از این رو به آن رو شود . چیزی که دخترک بعد از 19 سال میشنید هم اندوه و هم شادی را به او هدیه داد . دختری که بعد از 19 سال از عمرش فهمید فرزند واقعی پدر و مادرش نیست و مادر ثروتمندش در ایتالیا منتظر دیدن اوست

 

به گزارش ایران ناز زمانی که دخترک شیرخواره ای بیش نبود او را به پرورشگاه تحویل دادند . اين دختر در ايران از سوي خانواده مهرباني تحت سرپرستي قرار گرفت تا اينکه در دوران دانشجويي اش و در حاليکه با وجود دست تنگي زندگي عاشقانه اي داشت به ديدار مادر واقعي اش در ايتاليا رفت و از او هديه اي ارزشمند گرفت.

 

چشماتو ببند و يه آرزو کن… چه فايده، آرزوهام که به اين راحتي برآورده نمي شه… فکرشو نکن، تو فقط چشماتو ببند و آرزو کن. خيلي خب “علي” ! کوتاه بيا…

 

حالا بگو کدوم طرفه…؟ -راست… -آفرين دختر، زدي تو هدف، ان شاالله برآورده مي شه “مينو” خانوم…

 

ان شاالله مي دوني… آرزو کردم خدا کمک کنه تو حساب قرض الحسنه يه خونه برنده بشم. اون وقت مي دوني چي مي شه! اي خدا، يعني مي شه؟! چرا که نه، اگه خدا صلاح بدونه حتما مي شه…

 

ببين ما خيلي خوشبختيم. اين گناه پدر و مادر تو نيست که يه عمر با حقوق معلمي و عشق درس دادن به بچّه هاي مردم، يه زندگي ساده، ولي آبرومند داشتن… والا کدوم پدرو مادره که دلشون نخواد واسه تنها بچّه شون يه جهيزيه درست و حسابي تهيه کنند؟!

 

اين گناه پدر و مادرمنم نيست که توي جنگ دار و ندارشون رو از دست دادن و بعد بابام سکته کرد و مرد و من که فقط 12 سال داشتم، شدم نان آور خونه. من تا يادم مي ياد سخت کار کردم وشبونه درس خوندم تا تونستم هم زندگي خودمو و خونواده مو اداره کنم، هم بيام دانشگاه.

 

خدا خواست يه پولي پس انداز داشتم و از بانک وام گرفتم. باورم نمي شد بتونم يه سقف بالاي سر بخرم، اما سرانجام شد و من خانه دار شدم؛ اگرچه آخر شهره و يه وجب بيشتر نيست ولي شکر…

 

بعدش خدا خواست دو سال بعد دوباره دانشگاه قبول بشم. اين دفعه از خير پزشکي گذشتم. ديدم حوصله شو ندارم و از اونجا که الکترونيک رو هم دوست داشتم، خب خدا رو شکر با يه تير دو نشون زدم؛ هم دانشگاه قبول شدم و هم همسر ايده آلم رو پيدا کردم. مينو خانوم گل… حالا هم باز خدا مي رسونه، بالاخره يه اتاقي، چيزي پيدا مي شه. واسه عروسي مون هم وام دانشجويي مي دن… خدا بزرگه مينو خانوم! مهم اينه که هر دومون سالميم، جوونيم وهمديگه رو داريم…

 

تازه…همديگه رو دوست داريم، خودم مي دونم علي آقا ! نسکافه تون سرد شد. شما که لالايي بلدين چرا خوابتون نمي بره؟

 

به راستي با ” علي ” احساس خوشبختي مي کردم. او ساده، بي ريا، مهربان، بخشنده، خوش فکر، راستگو و بسيار احساساتي بود.

 

من سال اول کامپيوتربودم و او سال دوم الکترونيک. هر دو در يک دانشگاه درس مي خوانديم و اتفاقي ساده و جالب ما را در کتابخانه دانشکده به هم رساند. من مثل هميشه مغرور و يک دنده بودم و علي يک دنده و سمج تر از آنکه سردي رفتارمن باعث شود از آنچه اراده کرده صرف نظر کند.

 

وقتي اولين بار مردانه و مغرور جلويم ايستاد و از من خواست تا اجازه دهم مادر و خواهرش به خواستگاري بيايند، از خوشحالي شوکه شدم. دلم مي خواست از ته دل بخندم اما بر عکس يک لنگه آبرويم را به حالت تعجب بالا گرفتم و گفتم: به نظر من اين عجيب ترين پيشنهاد ممکن است، آقا…

 

يادم هست که ديگر نتوانستم حتي تحمّل کنم که او دمي از من فاصله بگيرد. خنده امانم را بريد، ولي او به روي خودش نياورد و رفت.

 

پدرومادرم بعد از سي سال تدريس، هنوزاجاره نشين بودند. آنچه به پدرم از ميراث پدرش به ارث رسيده بود، چهار پنج سالي خرج دارو و دکتر شده بود تا خدا مرا به آنها داد و از تولد من چند صباحي نگذشته بود که بار ديگر تمام پس اندازشان را خرج عمل جراحي قلب بابا کردند.

 

علي به خواستگاري ام آمد او راست مي گفت، من و او خوشبخت هستيم؛ چون خدا را داريم که پشتيبان ماست و بعد از او يکديگر را داريم، با عشقي که هرگز پايان نخواهد پذيرفت.

 

يک روز وقتي به خانه رفتم مادرم گفت مهمون داريم… مهمون؟! کيه؟ برو تو، خودت مي فهمي… صداي مادر حزن انگيز و درمانده به نظر مي رسيد. با نگاهش انگار مي خواست مرا از رفتن به طرف سالن کوچک نشيمن باز دارد. برگشتم و به او نگاه کردم. درخشش اشکي که بر روي گونه هايش چکيد، دلم را به ناگاه فرو ريخت.

 

چيزي شده مامان؟! کي اومده خونه مون؟

 

مادر چيزي نتوانست بگويد. انبوه بغض، او را در خود فرو برد. من، مضطرب، پا در سالن نشمين گذاشتم. مردي بلند بالا، سفيد رو، با موهاي جو گندمي و مرتب روي صندلي راحتي رو به رويي نشسته بود. او را نمي شناختم و با خودم گفتم: ” او کيست که تا اين اندازه موجب ترس و اضطراب مامان شده است؟ “

 

نگاهي به پدرم انداختم. در خود فرو رفته بود. مرد ناگهان نگاهش به من افتاد. از جايش برخاست و با فارسي پر لهجه اي با من سلام و احوالپرسي کرد.

 

سلام آقا… خوش اومدين. خواهش مي کنم بفرمايين… سلام پدر! سلام مينوجون! بيا اينجا دخترم. ايشون آقاي ” صدارت پناه ” وکيل دعاوي هستن… واسه کار مهمي اينجا اومدن که مربوط به تو مي شه.

 

مربوط به من؟! البته مربوط به هممونه ولي اصل قضيه به تو مربوط مي شه دخترم. چطور؟ مگه چي شده؟!

 

خوب گوش کن دخترم، يه چيزي هست که من و مادرت بايد زودتر از اينها به تو مي گفتيم، ولي نتونستيم؛ يعني نه دلمون مي خواست که بگيم و نه اصلا فکرش رو مي کرديم که لازم باشه راجع به اون چيزي بگيم ولي حالا… مي گم شايد تقدير اينه، شايد خدا داره امتحانمون مي کنه.

 

دلم مي خواد فقط بدوني من و مامان هر کاري از دستمون براومده، سعي کرديم واست بکنيم. خيلي کاراهم دلمون مي خواست بکينم که نشد، انشاالله به بزرگي خودت ما رو مي بخشي. دلمون مي خواد هميشه و هرجا هستي، بدوني که ما دوستت داريم و بعد از خدا، توي اين دنيا جز تو کسي رو نداريم.

 

تو نه حاصل بيست و پنج سال زندگي مشترک ما، بلکه حاصل پنجاه و پنج سال عمر مايي بابا… مگه چي شده بابا جون؟! من که سر در نمي يارم… منم بعد از شما و مامان و علي کسي رو ندارم.

 

چرا دختر خانوم… شما خونواده ي دارين که اون ور دنيا تو” ايتاليا ” چشم انتظارتون هستن. مادرتون منو مامور کردن شما رو هر طور که هست پيدا کنم و به هر قيمتي شده، دست شما رو توي دستشون بذارم…

 

يادم نمي آيد بعد از شنيدن آن حرف هاي عجيب چه حالي داشتم، فقط در يک لحظه با شنيدن کلمه “مادر”، دنيا دور سرم چرخيد. وقتي به هوش آمدم، مامان با يک ليوان گل گاو زبان دم کرده که بوي تندش آزارم مي داد و علي، نگران بالاي سرم نشسته بودند . بابا عرض و طول اتاق را دائم مثل پاندول ساعت مي رفت و برمي گشت.

 

خيال کردم خواب ديده ام. خواستم از جايم بلند شوم اما مامان نگذاشت. نه… بخواب عزيزم. خودت رو ناراحت نکن. هنوز که اتفاقي نيفتاده. چي؟… پس خواب نبود؟… يعني چي؟!… آروم باش خانوم خانوما… مگه هميشه دوست نداشتي بري سفر خارجه!

 

حرف نزن علي! حالا وقت شوخي کردنه؟!… اون آقا مي گفت خونواد م تو ايتاليا منتظرم هستن. مي گفت مادرم… يعني چي؟ منظورش چي بود؟! من که از بچه گي با شما بودم… مي دونم عزيزم ولي… ولي چي؟! مگه نه اين که اونا يه عالمه دوا و دکتر کردن تا من به دنيا اومدم؟!

 

نه دخترم، ما نمي دونستيم بعد از اين همه سال اونا تو رو پيدا مي کنن. يعني… ما تورو از پرورشگاه گرفتيم. مسئولان پرورشگاه تو رو ازيه خونواده که گويا صاحب خونه پدرو مادر واقعي تو بودن، تحويل گرفته بودند. مامان واقعي تو خارجي بود. اونطور که ما از صاحب خونه خونواده ت شنيديم مادرت اهل استانبول بود.

 

اونجا با پدرت آشنا شده و چند وقت بعد از ازدواج هر دو به ايران آمده اند. پدرت که راننده ترانزيت بوده پشت فرمون در اثر سکته قلبي فوت مي کنه و مادرت که کسي رو نداشته تو رو پيش صاحب خونه شون مي ذاره و ميره ترکيه.. معلوم نيست… به هر حال اون زن و مرد صاحب خونه چند ماه تو رو، در حالي که شش ماهه بودي تحويل پرورشگاه مي دند. ما هم که چند وقتي دائم مي رفتيم پرورشگاه تا يه بچه رو که کسي رو نداشته باشه تا بعد سراغش بياد، بگيريم. بالاخره تو رو به ما نشون دادن و…

 

مادر ديگر نتواست ادامه دهد و پر صدا گريست. سرم گيج مي رفت. نمي توانستم باور کنم؛ يعني دلم نمي خواست باور کنم. پدر که حال و روزش بهتر از من و مادر نبود ادامه داد:

 

اون آقا وکيل مادرته. اين طور که معلومه مادرت بعدها با يه بازرگان ايتاليايي ازدواج کرد و حالا هم تو ايتاليا به همراه شوهر و دو تا از بچّه هاش زندگي خيلي خوبي داره. اين طور که معلومه مادرت سرطان داره و تحت معالجه س و دکترا ديگه هيچ اميد به خوب شدنش ندارن. تنها آرزوش هم اينه که دختر گمشده ش رو يه بار ديگه ببينه و هر چي که داره به پاش بريزه. مي بيني دخترم! اون زن بينوا منتظرته…

 

چي؟! اگه منومي خواست چرا منو تنها ول کرد و رفت. حالا بعد از اين همه سال چي شده ياد دختر گمشده ش افتاده؟ به من چه که اون سرطان داره ! من اونو نمي شناسم. در ضمن اصلا دلم نمي خواد برم خارج . علي آقا! اين بود همه حرفا و قول و قرارمون؟! به همين زودي قيد منو زدي؟!..

 

چي مي گي؟! کي گفته قيدت رو زدم؟ فقط نمي خوام طوري بشه که بعدها افسوس بخوري و ايراد بگيري که مي تونستي بري ريشه و اصل و نسبت رو پيدا کني و ما نگذاشتيم، و گرنه يه لحظه طاقت دوريت رو ندارم. من نمي رم… من نمي رم… اون مادر من نيست.

 

دلم مي خواست آنچه شنيده بودم فقط خواب بود و بس. دلم مي خواست مي توانستم مقابل احساسي که مرا به قول علي به سوي کشف حقيقت زندگي و اصل و نسبم هدايت مي کرد، ايستادگي کنم اما نتوانستم. بعد از آن شب لعنتي، من و صدارت پناه، وکيل مادرم، راهي رم و پس از رسيدن بلافاصله عازم “سان مارينو” محل اقامت مادر واقعي ام شديم.

 

سان مارينو يا ” پايتخت متبسم ” بزرگترين تفريح گاه زيباي ايتالياست. ما ششم ‍ژانويه در سان مارينو بوديم. با اين حال مي شد حدس زد آن خليج منحني و زيبا که در ميان تپه هايي با انبوه جنگل هاي پردرخت محصور است، در بهار و تابستان چه مناظر زيبايي را پيش روي بازديدکنندگان مي گشايد.

 

زيبايي هاي آنجا، از هتل ها ي مجلل گرفته تا خيابان هاي مزين به مغازه ها و فروشگاههاي لوکس، رستورانهاي رنگارنگ و مردمي که با گرمي و سر زندگي سرگرم کار و تلاش بودند، آدم را به وجد مي آورد. وقتي با اتومبيل به طرف منزل مادرم حرکت مي کرديم، مجبوربوديم به آرامي از لابه لاي جمعيتي بگذريم که به مناسبت ماه ژانويه سرگرم برپايي جشنواره گل بودند.

 

همه چيز زيبا بود، ولي با اين حال آرزو مي کردم مامان و بابا و علي کنارم مي بودند. حتي دلم مي خواست زودتر از آنچه ممکن است چشمم را ببندم و باز کنم و در همان خانه کوچک اجاره اي، کنار مامان و بابا باشم . آرزو مي کردم کاش يک بار ديگر، بابا برايم فال حافظ بگيرد و علي نامم را با همان محبت هميشگي صدا کند.

 

فکرمي کنم تنها چيزي که مرا راضي به اين سفر کرد، آن بود که از صدارت پناه شنيدم مادرم دوبار بعد از ازدواجش با آن بازرگان ايتاليايي تلاش کرده بود تا مرا بيابد. يک بار به اتفاق شوهرش به ايران آمده بود و بار ديگر به کمک وکيلش سعي کرده گمشده اش را بيابد.

 

صدارت پناه برايم تعريف کرده بود که مادرم بعد از فوت پدرم براي گرفتن حق ارثيه پدري که نزد برادرش بود به ترکيه باز مي گردد. برادرش حق ارثيه را به وي پرداخت مي کند اما يک روز بعد مزد بگيران خود را مي فرستد تا پول ارثيه را از خواهرش بدزدند و آنها که مادرم را به قصد کشت زده بودند، دربيابانهاي اطراف شهر تنها رهايش مي کنند و شوهر ايتاليايي اش که با چند نفر از دوستانش براي شکار به آن بيابانها رفته بودند مادرم را پيدا کرده و او را که نيمه جاني بيشتر نداشته به بيمارستان منتقل مي کنند.

 

مادرم بعد از آن حادثه Incident تا مدتها در گنگي و پريشاني به سر مي برده. بعد از دو سال که حال مادرم رو بهبودي مي رود با کمک آن مرد بازرگان به ايران باز مي گردد تا مرا که به صورت امانت نزد صاحب خانه گذاشته بود، بازگيرد اما با شنيدن خبر فوت آن پيرزن و پيرمرد، اميدش نااميد شده و تلاشش براي پيدا کردن من بي نتيجه مي ماند.

 

در بين راه با خود فکرمي کردم چگونه بايد با زني که بيش از 19 سال است که دخترش را گم کرده، روبرو شوم و بعد از آن چگونه مي توانم مادري را که 19 سال تمام اميدها و آرزوهايش را به پايم ريخته فراموش کنم.

 

اگرچه ايتاليايي نمي دانستم اما اشاره دست صدارت پناه به طرف من واشاره دوباره او به سمت زني ظريف وقد بلند که روي کاناپه اي بزرگ اشک آلود نشسته بود، به من فهماند که او ” سولماز ” مادر واقعي من است.

 

وقتي براي اولين بار مادر واقعي ام را ديدم، فهميدم بايد اين راه را تا اين جا مي آمدم و اين درست ترين تصميمي بود که گرفته بودم… من يک سال نزد مادرم ماندم و شريک لحظه هاي سختي شدم که بر او گذشته بود و مي گذشت.

 

فکرمي کنم بهترين خبري که مي شه امروز بهتون بدم اينه که حال مادرتون روزبه روز رو به بهبوده و دکترا معتقدن که اين بيشتر به يه معجزه شبيه. در ضمن مي خواستم بدونين سولماز؛ مادرتون، يه چک به من دادن که بعد از نقد شدن به شما بدم. در حقيقت يه هديه تشکره به خاطر اين که رنج اين سفر رو تحمل کردين تا مادر دلشکسته اي رو شاد کنين و يه هديه براي ازدواجتون… سولماز خانوم گفتن همين که شما رو ديدن خوشبختن و بعد از اين که حالشون بهتر شد باز هم مي يان ايران تا شما رو ببينن. ايشون معتقدن نبايد به خاطر دلشون بيشتر از اين از شما توقعي داشته باشن…

 

اين حرف ها را صدارت پناه، وکيل مادرم مي گفت و من آرام آرام اشک مي ريختم. وقتي براي آخرين بار به ملاقات مادرم که در بيمارستان بستري بود رفتم دستش، پايش و صورت خيس از اشکش را بوسيدم… او آرام در گوشم زمزمه کرد: “هرگزنمي خوام با جدا کردنت از کساني که يک عمر تو رو مثل بچه خودشون بزرگ کرده و دوست داشته اتد، قلبت ناباورانه به مانند قلب من بشکند.”

 

من نيزدر حالي که به سختي تن نحيف مادرخود را درآغوش مي فشردم، چنين زمزمه کردم: “با تمام وجود مادر دوستت دارم “… گذشت او را هرگز فراموش نمي کنم… من اکنون گرچه درحال بازگشت به ايران و رفتن در کنار پدر و مادر و علي هستم ولي با لحظه شماري کردن براي ديدن دوباره مادرم، بي ترديد مي دانم که تا ابديت با عشق زندگي خواهم کرد.

 

مطالب مرتبط:

 

ثروتمند شدن یک دختر فقیر اما خوش شانس! +عکس

 

اگر فکر می کنید با پول می توان خوشبختی را خرید بخوانید