وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

جدایی زن پنجم 20 روز بعد از ازدواج

جدایی زن پنجم 20 روز بعد از ازدواج
مونا خوش‌خو یك زن میانسال وقتی برای دومین بار پای سفره عقد می‌نشست هیچگاه تصور نمی‌كرد زن پنجم باشد.
وقت رسیدگی به پرونده ساعت 11 صبح تعیین شده بود اما از ساعت 10 بی‌قرار و آشفته در راهروی دادگاه خانواده قدم می‌زد. همزمان با نزدیك شدن عقربه‌ها به ساعت 12 بالاخره دل به دریا زد و همانطور كه از پشت در یواشكی سرك می‌كشید خود را به میز قاضی رساند و با صدایی لرزان به قاضی عموزادی – رئیس شعبه 268 دادگاه خانواده – گفت: آقای قاضی با این كه وقتم حدود ساعت 11 بوده اما همچنان نوبت رسیدگی پرونده‌ ما نرسیده شما را به خدا پرونده ما را فراموش نكنید و …
قاضی پس از شنیدن حرف‌های زن گفت: «پرونده شما زیر دستم است چند دقیقه‌ای تحمل كنید تا بررسی‌هایم تمام شود و مطمئن باشید نوبت به شما هم می‌رسد.»
بالاخره وقتی نوبت به صدیقه رسید سفر‌ه دلش را باز كرد و گفت: «در 17 سالگی با مردی كه 11 سال از خودم بزرگتر بود ازدواج كردم. احمد شاگرد مغازه پدرم بود و از چند سال قبل به خانه ما رفت و آمد داشت. به همین دلیل هم بدون مخالفت خانواده‌‌ام با مهریه 75 هزار تومان به عقدش درآمدم. شوهرم مرد خوب و خانواده‌دوستی بود و من در زندگی با او آرامش داشتم.
 
دو سال بعد خدا به ما دختری داد و از پاقدم خیرش و البته با كمك پدرم خانه كوچكی در جنوب شهر خریدیم. دو سال بعد هم صاحب پسری شدیم. روزهای خوشی داشتیم كه متأسفانه شوهرم در اوج جوانی تصادف كرد و مرد و این داغ كمرم را خم كرد چرا كه پشتوانه‌ام را از دست داده بودم و دغدغه‌های بزرگ كردن دو بچه قد و نیم قد بشدت آزارم می‌داد.
با این وجود در پناه خدا و حمایت خانواده‌ام با خود عهد بستم برای خوشبختی فرزندانم با جان و دل تلاش كنم. به همین دلیل در یك خیاطی مشغول كار شدم. با تمام سختی‌ها از اینكه روز به روز شاهد پیشرفت و بزرگ شدن بچه‌ها بودم لذت می‌بردم و به خودم كه برایشان هم پدر بودم و هم مادر افتخار می‌كردم تا اینكه دخترم در كنكور قبول شد و به دانشگاه رفت و پس از مدتی با یكی از همكلاسی‌هایش ازدواج كرد.
پسرم نیز پس از گرفتن دیپلم و پایان سربازی ازدواج كرد و سر خانه و زندگی‌اش رفت. حالا من مانده بودم و یك دنیا تنهایی هرچند بچه‌ها و عروس و دامادم مراقبم بودند اما بشدت احساس دلتنگی و تنهایی داشتم. با این حال همه احساساتم را از بچه‌ها پنهان می‌كردم. حدود سه سال با تنهایی ساختم تا اینكه چند ماه پیش دختر و پسرم پیشنهادی دادند كه باعث تعجبم شد. آنها از من خواستند ازدواج كنم تا از تنهایی نجات یابم.
از همه مهمتر اینكه شوهر آینده‌ام را هم انتخاب كرده بودند. با شنیدن این پیشنهاد ابتدا بشدت مخالفت كردم اما بالاخره با پافشاری آنها جواب مثبت دادم. «جمال» – 50 ساله – از همكاران دخترم بود كه می‌گفت هرگز ازدواج نكرده! چرا كه همسر مورد نظرش را نیافته بود. با این حال پس از ملاقات‌مان به هم علاقه‌مند شده و بدون هیچ تحقیق و بررسی و فقط به واسطه اینكه او همكار دخترم بود پای سفره عقد نشسته و با مهریه 14 سكه طلا راهی خانه بخت شدم.
چند روزی از شروع زندگی مشترك‌مان می‌گذشت كه به رفتارها و تماس‌های همسرم مشكوك شدم. پس از بررسی و پیگیری‌های لازم در كمال ناباوری متوجه شدم كه همسرم یك زن دیگر هم دارد كه عقد موقتش است. در حالی كه با اطلاع از این موضوع بشدت رنجیده بودم موضوع را با «جمال» در میان گذاشتم. او نه تنها منكر این ماجرا نشد بلكه از میان مشاجرات و حرف‌هایش دریافتم حاضر به جدایی از آن زن نیست و حتی ادعا كرد به غیر از او سه زن دیگر نیز در عقد موقتش هستند و…
به دنبال اطلاع از این ماجرا نیز تصمیم به جدایی گرفتیم. قاضی عموزادی پس از شنیدن اظهارات زن میانسال و با توجه به اینكه وی وكالت نامه محضری طلاق از همسرش را در دست داشت حكم به جدایی آنها داد.