اینقــدر می روم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوی
خـبری از دل تنـگـی تـو نمـی شود
برمی گردم چـون دلـتنـگـت مــی شــوم
دلتنگی هایم را گردن غروبش مى انداختم
بین نبودنت با رنگ ها دلتنگ تو که می شوم
زندگى ام سیاه مى شود!
دلتنگی را می گویم از گوشه ی دلم جُم نمی خورد
در زهن زمانه عشق هم بی رنگ است
هرکس که نداند تو خودت می دانی
آری به خدا دلم برایت تنگ است
همین که فکر کنم من و تو دو نفریم
دلتنگتر میشوم برای تو
تا هموار سازم جاده های آمدنت را
آن سوی دنیا باشم یا فقط چند کوچه آن طرف تر
پای عشق که در میان باشد دلتنگی دمار آدم را در می آورد
که هیچ کدام از واژه هایش مترادف این “دلتنگی”های لعنتی نمی شود
کاش دهخدا می دانست دلتنگی معنا ندارد !
درد دارد
پرده بی رنگ دلتنگی
کنار می رود آرام میان جانم
خانه می کنی